سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ دزیره- قسمت ششم


قصه شب/ دزیره- قسمت ششمآخرین خبر/ در این شب های نوروزی می خواهیم باز هم با کتاب های خوب در کنار شما مخاطبان فرهیخته و کتابخوان آخرین خبر باشیم. این شب ها با داستان جذاب و خواندنی " دزیره" با شما هستیم. رمان دزیره یک رمان عاشقانه و تاریخی جذاب است، همانطور که حتما می دانید دزیره تاثیر زیادی روی ناپلئون بناپارت معروف داشته است و در این داستان با حقایق زیادی روبرو خواهید شد. کتابخوان و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل

هوا آنقدر تاریک بود که به زحمت صورت او را تشخیص می دادم ولی می توانم بگویم که متبسم بود . با تعجب پرسیدم :
- ازکجا فهمیدید؟
- دیشب دراین خصوص صحبت کردیم .
آن قدر با اطمینان جواب داد که گویی این ازدواج صحیح ترین و طبیعی ترین کاری بود که باید انجام گیرد. با خشونت و غضب جواب دادم :
- ولی دیشب هرگز برادر شما خواهر مرا ملاقات نکرده بود.
سپس با ملایمت و مهربانی بازوی مرا گرفت . آن وقت نزدیک بودن او را به خودم در سراسر وجودم حس کردم . آهسته جلو رفتم و او آن قدربا ملاطفت و اطمینان با من صحبت می کرد که گویی سالهاست بهترین دوست و رفیق یکدیگریم .
- ژوزف داستان ملاقات شمارا برای من گفت و همچنین یادآوری کرد که فامیل شما فامیل متمولی است . می دانم پدرشما فوت کرده و گمان می کنم جهیزیه قابل تو جهی برای شما و خواهرتان باقی گذارده است فامیل و بستگان من بسیار فقیر هستند .
به خاطرم آمد که شب گذشته ژوزف راجع به خواهرش که هم سن من است صحبت کرده است آهسته گفتم :
- شما خواهر هم دارید . این طورنیست ؟
- بله سه خواهر و سه برادرکوچک . من و ژوزف باید مخارج مادر و سایرین را تامین کنیم . مادرم مقرری ناچیزی از دولت می گیرد زیرا مادرم را یکی از وطن پرستان ستم دیده مملکت شناخته اند . ولی این مقرری حتی کفاف اجاره ی خانه را نمی دهد . مادموازل اوژنی شما نمی دانید مخارج زندگی این روزها چقدر سنگین و کمرشکن است .
- با این ترتیب برادر شما برای جهیزیه ی خواهرم با او ازدواج می کند . سعی کردم این جمله را با سردی و کیاست ادا نمایم ولی صدایم با لرزش و ترس توام بود.
- مادموازل اوژنی شما چرا این طورفکرمی کنید؟ خواهرشما دخترزیبایی است. بسیارمهربان و محجوب است و چشمهای قشنگی دارد. مطمئن هستم ژوزف اورا خواهد پسندید و زندگی توام با خوشی و محبتی خواهند داشت.
باسرعت شروع به راه رفتن کرد. این مساله برای اوحل شده بود با آهنگ تقریبا تهدید آمیزی گفتم :
- هرچه شما گفتید به اطلاع ژولی خواهم رسانید .
- البته باید بگویید . به همین دلیل این امررا با دقت برای شما تشریح کردم . بله به ژولی بگویید تا مطلع باشد که ژوزف در آینده نزدیکی از او خواستگاری خواهد کرد.
وحشت زده بودم فکرمی کردم این مرد چقدر بی شرم و پررو است . به خاطرم آمد که اتیین این دو برادر را حادثه جو خوانده است . با خونسردی گفتم :
- ممکن است از شما سوال کنم که چرا این قدر به فکر ازدواج برادرتان هستید؟
- هیس یواش . فریاد نکنید مادموازل اوژنی . شما باید متوجه باشید که من باید قبل او قبول فرماندهی عالی جبهه ی ایتالیا وضع فامیلم را سر و صورت دهم . ژوزف در رشته ادبیات و سیاست ذوق فراوان دارد . اگرنخواهد در پست های کوچک و بی اهمیت کارکند می تواند در یکی ازاین دو رشته وارد شود. پس از اولین فتوحاتم درایتالیا بیشتر و بهتر مراقب افراد فامیلم خواهم بود .
پس ازیک لحظه سکوت ادامه داد :
- باورکنید مادموازل خوب ازآنها پرستاری و مراقبت خواهم کرد خیلی خوب.
به خانه تابستانی رسیده بودیم . ژولی ازناپلئون سوال کرد:
- ژنرال با این بچه تا به حال کجا بودید؟
ولی ما به خوبی متوجه شدیم که ژوزف و او به کلی ما را فراموش کرده بودند. با وجود آنکه صندلی و مبل های بزرگ و وسیع تری وجود داشت . هردو روی نیمکت کوچک کنار یکدیگر نشسته بودند و دست یکدیگررا در دست داشتند . تصورمی کنم که آنها گمان می کردند کسی درتاریکی غروب متوجه آنها نخواهد بود .
هر چهارنفر به منزل مراجعت کردیم . هردو برادر گفتند که باید هرچه زودتر مراجعت نمایند ولی اتیین گفت :
-من و مادرم بسیار مفتخرخواهیم شد اگرهمشهری ژنرال و ژوزف بوناپارت شام را با ما صرف نمایند . پس ازمدت مدیدی این اولین فرصتی بود که توانستم درچنین بحث شیرینی شرکت کنم .
ژولی درضمن صحبت با نگاهی توام با احترام و محبت به ژنرال نگاه می کرد و اصولا توجهی به ژوزف نداشت .
من و ژولی با عجله به اطاقمان رفتیم تا موهایمان را مرتب کنیم ژولی گفت :
- خدا را شکر . مادرو اتیین ازاین دو برادر خوششان آمده .
- باید بگویم که ژوزف بزودی ازشما خواستگاری خواهد کرد....
ساکت شدم قلبم به شدت می طپید سپس ادامه دادم :
- البته بیشتر به خاطر جهیزیه ی شما است .
صورت ژولی ازخشم و غضب سرخ شده بود با وحشت گفت :
- چطورجرات می کنی چنین کلمات نفرت انگیزی را برزبان بیاوری ؟
سپس دو گل مخملی مشکی روی موهایش سنجاق کرد در جواب گفتم :
- ژنرال به من گفت که فامیل او چقدر فقیر و بی چیز هستند و ژوزف نمی تواند با دختر بدون جهیزی ازدواج نماید . ژوزف حقوق ناچیزی از دولت می گیرد و باید به مادر و برادران کوچکترخود نیزکمک کند تصورمی کنم این نهایت لطف و مرحمت او باشد والا ....
ژولی صحبتم را برید و گفت :
- اوژنی اجازه نمی دهم دائما سرخاب مرا مصرف کنی .
سوال کردم :
- آیا به تو گفت که می خواهد با تو ازدواج کند ؟
- نمی دانم چطور این فکردرمغز تو راه پیداکرده است . ما فقط راجع به مطالب کلی بحث کردیم او از برادران و خواهرانش صحبت میکرد.
وقتی که ازپله ها به طرف اطاق غذاخوری که همه دراطراف این دو مهمان جوان ما جمع شده بودند، می رفتیم ناگهان ژولی دست خود را درگردنم حلقه کرد و صورتش را به صورتم چسباند : گونه های او ازحرارت می سوخت . آهسته درگوشم گفت :
- نمیدانم چرا این قدرخوشحال هستم .
دست او را دردستم گرفتم برخلاف صورت گرم و سوزانش دستش مانند یخ سرد بود.
تصورمی کنم این به علت عشق و محبت باشد. ولی من نه سرد بودم و نه ازحرارت می سوختم . اما سنگینی عجیبی در قلب خود حس می کردم . ناپلئون چه اسم عجیبی ، خوب است ، انسان عاشق باشد ....ناپلئون
***
تمام این حوادث دو ماه قبل رخ داد و ژولی و ژوزف نامزد شدند.  زیرا وقتی که ژولی و ژوزف درخانه تابستانی نشسته بودند من و ناپلئون کنار نرده ای که در انتهای باغ است ایستاده بودیم . نمی خواستیم مزاحم دیگران باشیم . مادرم به من گفته است وقتی که ژولی و ژوزف درباغ هستند من هم همیشه آنجا باشم زیرا ژولی دختری جوان و از فامیل نجیب و سربلندی است .
پس از اولین ملاقات این دو برادر تقریبا هرروز به دیدن ما می آمدند ....
اتیین ، راستی نمی توان باورکرد. حوادث تعجب آور زیاد است . اتیین همیشه آنها را به منزل دعوت کرده است . هرگز ازصحبت با ناپلئون خسته نمی شود ( ناپلئون بیچاره چقدر باید دررنج و عذاب باشد ) . اتیین یکی از آن مردانی است که برای اشخاص به نسبت موفقیتشان ارزش قایل است . در اولین روز وقتی که فهمید این دو برادر پناهنده ی جزیره ی کرسی هستند به هیچوجه نمی خواست آنها را ببیند و می گفت آنها حادثه جویان سیاسی هستند .
ولی از وقتی که ژوزف روزنامه ی ماه گذشته را که در آن از ناپلئون ستایش نموده است به اونشان داد فریفته و عاشق ناپلئون شده است .
ناپلئون انگلیسی ها را از تولون بیرون رانده بود . این قضیه به این ترتیب اتفاق افتاد : انگلیسی ها که همیشه در امورداخلی ما دخالت می کنند وقتی که م اپادشاهمان را به مرگ محکوم کردیم با ما وارد جنگ شدند .
(اگرچه ناپلئون می گوید انگلیسی ها صد و پنجاه سال قبل همین معامله را با پادشاه خود کرده اند.)
بله انگلیسی ها با سلطنت طلبان تولون متفق شده و این شهر را اشغال کردند . پس از آن نیروی نظامی ما شهر را محاصره کرد. ناپلئون به این ماموریتی که ژنرال های ارشدتر نتوانسته بودند موفقیتی درانجام آن به دست آورند اعزام شد . پس از ورود به این نبرد شهر را مورد حمله قرار داد و انگلیسی ها را از آنجا بیرون ریخت . برا ی اولین بار نام ناپلئون بوناپارت دراحکام نظامی دیده شد و سپس به درجه ی سرتیپی ارتقا یافت .اتیین البته مزاحمت ناپلئون را فراهم کرده بود زیرا بوناپارت ناچار بود تمام جریان محاصره و حمله را برای او بازگو کند . ولی ناپلئون گفت که درحمله و فتح شهر تولون هیچ خدعه و نیرنگ نظامی به کارنبرده و فتح شهر مطلقا به علت وجود چند توپ در ارتش فرانسه بوده است .ناپلئون بوناپارت توپچی ماهری است و به خوبی می داند که توپ را در کدام موضع قرار دهد تا حداکثر بهره را داشته باشد.
پس از فتح تولون ناپلئون برای دیدن روبسپیر به پاریس رفت .روبسپیر برجسته ترین مرد انقلابی در کمیته امنیت اجتماعی است . درحقیقت این کمیته به منزله ی حکومت و دولت ما است . ناپلئون برا ی آنکه به ملاقات روبسپیر بزرگ نائل شود ناچار بود روبسپیر کوچک برادر او را ملاقات نماید.روبسپیر بزرگ افکار ناپلئون را برای حمله به ایتالیا پسندید و این طرح را با «کارنو» وزیر جنگ مورد مطالعه قرار داد و از او درخواست کرد که به ناپلئون اجازه داده شود که طرح های خود را تهیه و تسلیم نماید. ناپلئون گفت کارنو از مداخلات روبسپیر بسیار عصبانی می شود زیرا در حقیقت امور وزارت جنگ به او مربوط نیست . ولی هیچ کس جرات مخالفت با روبسپیر را ندارد . فقط کافی است که او اخطاریه امضا نماید وشخص موردنظر با گیوتین اعدام شود .به همین دلیل کارنو با روی بسیار گشاده ناپلئون را پذیرفت و طرح های او را قبول کرد و به ناپلئون گفت :
- همشهری ژنرال اول استحکامات جنوب کشوررا به دقت بازرسی کنید . من طرح های شما را با دقت مطالعه خواهم کرد.
ولی ناپلئون شخصا مطمئن و معتقد است که طرح های او در وزارت جنگ دفن شده ولی روبسپیر به زودی سر و صورتی به این موضوع خواهد داد .ژوزف فکر می کند که باید فرماندهی عالی ایتالیا به ناپلئون واگذارشود.
اتیین و تمام رفقای ما ازروبسپیرمتنفر هستند ولی هرگز چیزی به زبان نمی آورند زیرا بسیارخطرناک است . گفته میشود که روبسپیراعضای محکمه انقلابی را مجبور کرده است که عقاید و نظریات کارمندان رسمی و دولتی را مخفیانه به او گزارش نمایند . و همچنین می گویند زندگی خصوصی فرد فرد مردم را مورد مراقبت و تحت نظر گرفته است . روبسپیر بیانیه ای صادرنموده و گفته است که هر جمهوری خواه معتقد باید براساس و پایه ی معتقدات خود زندگی نموده و تجمل را خوار و ناچیز بشمارد. اخیرا روبسپیر تمام فاحشه خانه های پاریس را بسته است . از اتیین پرسیدم مگر فواحش هم جزو تجملات هستند؟ با خشم و غضب جواب داد که این کارها به تومربوط نیست و نباید دراینگونه موارد صحبت کنی . بعلاوه رقص های دسته جمعی درخیابانها و معابر نیز اکیدا ممنوع شده . راستی مردم درتعطیلات از رقصیدن در خیابانها لذت می برند.
اتیین مطلقا قدغن نموده است که درمقابل بوناپارت از روبسپیر صحبت ننماییم . اتیین در هیچ موضوعی مگرجبهه ی ایتالیا با ناپلئون صحبت نمی کند . ناپلئون به اتیین گفت :
- این وظیفه ی مقدس ما است که افکار «آزادی ،مساوات و برادری »را دربین مردم اروپا تزریق نماییم و درصورت لزوم باید به وسیله ی توپ این عقیده را دراروپا حکم فرما سازیم .
من فقط برای آنکه در کنارناپلئون باشم این گونه صحبت های او را که حقیقتا کسلم می کنند گوش می کنم . بدترین موقع برای من وقتی است که او کتاب «توپخانه ی جدید» را برای اتیین میخواند و اتیین نادان و کودن هم تصور می کند که از توپخانه چیزی می فهمد . ناپلئون بسیار لفظ قلم صحبت می کند . اما وقتی که تنها هستیم هرگز از توپ و تفنگ صحبت نمی کند و غالبا با یکدیگر تنها هستیم .ژولی همیشه پس از شام می گوید:
- مادر بهتر نیست مهمانان خود را به باغ ببریم ؟
مادر نیزجواب می دهد " بروید بروید بچه های من" و ما چهارنفر : ژوزف و ناپلئون ،ژولی و من درسمت خانه تابستانی از نظرها مخفی می شویم ولی پس از آنکه به آنجا رسیدیم ناپلئون معمولا می گوید :
- اوژنی حاضر به مسابقه هستی؟ ببینم کدام زودتر به نرده ی باغ می رسیم .آنوقت دامنم را بالا می گیرم و ژولی فریاد می کند."حاضر-شروع "من و ناپلئون مانند دو دونده به طرف نرده ی باغ می دویم . دراین موقع باد موهایم را پریشان می کند . قلبم به شدت می طپد و در همین هنگام ژولی و ژوزف در خانه ی تابستانی از نظر مخفی می شوند.
بعضی مواقع ناپلئون مسابقه را می برد و بعضی اوقات من . اما اگر من زودتر به نرده ی باغ برسم می دانم که ناپلئون مخصوصا خواسته است که من موفق شوم ، بلندی نرده ی باغ تا سینه ی من است . معمولا من و او به نرده تکیه می دهیم . من آرنج خود را به نرده تکیه داده و به ستارگان می نگرم و ساعت ها با یکدیگر صحبت می کنیم . بعضی مواقع درباره ی خاطرات ورترwerther که داستان بسیار مشهوری است و یکی از نویسندگان گمنام آلمان به نام گوته آن را نوشته بحث می کنیم . من ناچارم این کتاب را مخفیانه بخوانم زیرا مادرم اجازه نداده است که داستان های عاشقانه مطالعه کنم . بهرحال این کتاب را زیاد نپسندیدم . این کتاب داستان بسیارمحزون و غیرقابل تصور جوانی است که برای خاطر زنی خودکشی می نماید.این جوان ، آن زن زیبا و دلفریب را به حد پرستش دوست دارد ولی آن زن با دوست این جوان ازدواج می کند و جوان مایوس و ناامید خودکشی می نماید.
ناپلئون این کتاب را زیاد دوست دارد . یک مرتبه از اوپرسیدم که آیا ممکن است به علت شکست عشق خودکشی نماید؟جواب داد:
- خیرزیرا دختری که من دوست دارم با دیگری ازدواج نمی کند .
وقتی این کلمات را می گفت با صدای بلند می خندید ولی ناگهان قیافه بسیارجدی به خودگرفت و به من نگاه کرد. من صحبت را تغییر دادم .
غالبا فقط به نرده تکیه داده و در سکوت طرب انگیز شامگاهان به زیبایی هایی که درباغ گسترده شده نگاه می کنیم . دراین هنگام من تنفس لطیف چمن وگلها را حس می کنم . گاه گاه آوازمبهم و درهم پرنده های وحشی به گوش می رسد . ماه مانند قندیل طلایی و درخشان در فضای لایتناهی آویزان است . درهمین موقع به چمن تیره رنگ باغ نگاه کرده با خود می اندیشم : خدای من، خدای بزرگ می خواهم این شب هرگز به پایان نرسد و من برای همیشه درکنار او باشم .
دیروز ناگهان ناپلئون ازمن سوال کرد :
- اوژنی تو ازسرنوشت خود هراسناک نیستی ؟
اوقاتی که من و ناپلئون در چمن خواب آلود تنها هستیم او مرا "تو" می نامد . من این کلمه تو را خیلی دوست دارم زیرا علامت و نشانه ی محبت است . در این روزها نامزد ها و حتی زنان و شوهران این کلمه قشنگ را به کارنمی برند . سرم را حرکت داده و گفتم :
- هراسناک ؟ ازسرنوشتم ؟ خیر من از سرنوشتم نمی ترسم و هیچ کس ازآینده ی خود آگاه نیست . پس چرا ازچیزی که نمی دانیم متوحش باشیم ؟
صورت او در زیر نور ماهتاب سفید و رنگ پریده بود . با لبانی که فکر می کنم می لرزید گفت :
- بسیار تعجب آوراست که غالب مردم می گویند که ازسرنوشت خود بی خبرند . ولی من آگاه از سرنوشت خود هستم . من از تقدیر خود خبردارم .
با تعجب پرسیدم :
- از تقدیر و سرنوشت خود هراسناکی ؟
چنین به نظرمی رسید که افکاراو در فضا سرگردان است و می خواهد تقدیرخود را بفهمد. آنگاه با تندی و سرعت و کلمات بریده بریده گفت :
- خیر از سرنوشتم نمی ترسم .می دانم که کارهای شگفت آوری خواهم کرد . زاییده شده ام که ممالکی بوجود بیاورم و به آنها حکومت کنم . من یکی ازمردانی هستم که تاریخ را بوجود می آورند .
مات و مبهوت به اومی نگریستم . هرگز به خاطرم نمی رسید که شخصی چنین افکاری داشته و یا چنین حرفهایی بزند. ناگاه باصدای بلند خندیدم . با صدای خنده ی من خود را عقب کشید . صورت او منقبض شده بود . دو مرتبه به طرف من خم شده و درگوشم زمزمه کرد :
- اوژنی می خندی ؟ می خندی اوژنی ؟
- معذرت می خواهم . مرا ببخش چون ازصورت رنگ پریده ی شما ترسیده بودم خندیدم . صورت شما در زیرنورماه بسیارسفید و خشن است . وقتی که از چیزی بترسم سعی می کنم بخندم .
با صدای ملایم و نوازش کننده ای جواب داد :
- نمی خواهم تو را ناراحت نمایم . علت ترس تو را می فهمم ،تو از سرنوشت عظیم من هراسناکی .
مجددا برای چند لحظه ساکت شدیم .ناگاه فکری به خاطرم گذشت و گفتم :
- ناپلئون من هم تاریخ جهان را بوجود خواهم آورد .
با تعجب به من نگاه کرد، ولی من به صحبت خود ادامه دادم :
- از هرچیز بگذریم تاریخ جهان از سرنوشت تمام افراد بشرتشکیل شده این طورنیست؟ نه تنها مردانی که حکم اعدام امضا می نمایند و یا آنهایی که توپ های سنگین برای شکست ملت ها به کار می برند و تاریخ جهان را بنا می کنند بلکه گمان می کنم اشخاص دیگر و آنهایی که سرخود را باخته و یا تیرباران شده اند بنیان تاریخ جهان را ریخته اند . و هر مرد و زنی که زنده است امید دارد ، عشق می ورزد و می میرد تاریخ جهان را بوجود می آورد .

ادامه دارد...
نویسنده: آن ماری سلینکو





با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت ششم