سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت بیست و دوم


قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت بیست و دومآخرین خبر/ با یک قصه جذاب و خواندنی از دوران قدیم ایران باز هم در کنار شما هستیم، برای شما دوستداران داستان های ایرانی یک داستان قدیمی و زیبا و عاشقانه انتخاب کرده ایم تا در این شب ها با کتاب دل تان گرم شود.با ما همراه و کتابخوان باشید.

لینک قسمت قبل
‏«بله خانم. چندتا صندوق سیب قندک،گلابی کرج، خیار قلمی و ده تا تفت هم انگور عسگری.«
«پس شیرینی چه؟«
‏« اینها را که زمین گذاشتم می روم پی شیرینی.«
‏« شیرینی را فقط از قنادی مهین بگیر، بگو برای منزل شازده والامقام می خواهی. سفارش کن نان خامه ای اش تر و تازه باشد.«
‏همان طور که از دور این صحنه را تماشا می کردم تصمیم گرفتم تا ظهر نشده راهی حمام شوم. دایه آقا شب قبل همان وقت که خبر تلگراف حضرت والارا برایم آورد، شبانه بقچه حمام مرا به جامه دار تحویل داده و سفارش مرا کرده بود که برایم نمره خصوصی حاضر کند.
‏از عجله ای که داشتم ناشتایی نخورده بند چادر کمریم را محکم کردم. چادر به دندان کرفتم و رضا را بغل زدم و راه افتادم.
آن روزکوچه صفای دیگری پیداکرده بود. سر در باغ و لابه لای شاخ و برگ درختان را چراغ رنگین کشیده بودند ومیان کوچه کل وگلدان گذاشته بودند. جوی پهنی از میان کوچه می گذشت. لابه لای سنگریزهای خزه ‏های قهوه ای قرمز و درآمده بود و آب این خزه ها را می خواباند و تاب می داد. به دستورسالار جوی را لایروبی کرده وبه جای سنگریزه های آن تیله های آبی رنگ ریخته بودند. دورگردن گوسفند سفید و فربهی را که قراربود به محض ورود حضرت والا جلوی پایش قربانی کنند نظرقربانی بسته و به چنار دم در بسته بودند و قصاب هم آنجا منتظر نشسته بود. چند تا از همسایه ها به عشق دیدن داخل باغ شازده والامقام که آن روز درش چهار تاق باز بود زنبیلهای خرید را زمین گذاشته و با هم حرف می زدند. تا از حمام بیرون بیاسم دیگر ظهر شده بود. رضا را بغل گرفته بودم و سوسن خانم دلاک هم چادرش را پشت گردنش بسته بود و بقچه ام را می آورد. من از جلو و او از پشت سر من می آمد. از کمردردی که دشت هر ده قدمی که برمی داشت طاس و لگن مسی را زمین می گذاشت و دست به کمرش می گرفت. دستفروشی بوق زنان به دوچرخه اش رکاب زد و از کنارمان گذشت. صدایش زدم و از او برای رضا یک وق وق صاحب خریدم. رضا که از حمام درآمده بود و مثل عروسک سرخ و سفید شده بود از سر و صدای بازیچه ای که به دستش داده بودم ذوق می کرد.
‏وقتی به کوچه پیچیدم از دیدن جمعیتی که در حال پراکنده شدن بود، همین طور خونی که روی زمین به چشم می خورد و منقل اسپندی که روی سکوی سمنتی جلوی در بی رمق دود می کرد فهمیدم حضرت والا مقام رسیده است.
‏سوسن خانم محموله مرا پشت در عمارت گذاشت و رفت.خیلی دلم می خواست هرچه زودتر آماده شوم و به دیدن حضرت والا بروم ، اما رضا که از حمام درآمده و خسته بود خیلی نحسی می کرد. او را در آغوش گرفتک و درحالی که شیر می دادم منگوله های طلایی موهایش را با سر انگشتانم باز کردم و برایش لالایی گونه بلبل سرگشته را خواندم. «منم بلبل سرگشته/ از کوه وکمر برگشته...«
‏تا لالایی تمام شود رضا هم خوابید. آهسته ازکنار او به طرف کمد چوبی که تصویر خراطی شده آدم و حوا داشت و لباسهایم در آن بود رفتم. در را گشودم. همان طور که چوب رختیها را یکی یکی کنارمی زدم تا پیراهن مناسبی انتخاب کنم نمی دانم چه شد به نظرم آمد وسایل توی کمد کمی جابه جا شده است. از عجله ای که داشتم در آن وقت چندان اهمیتی به این قضیه ندادم و یکی از پیراهنها را که فکر می کردم مناسب باشد پوشیدم و سنجاق بدل الماسی ام را جلو لباسم زدم که به شکل پروانه جمع شده بود. درحالی که به تصویر خودم در آینه خیره شده بودم و با سر انگشتانم از قوطی صدفی سرخاب به گونه ام می مالیدم از فاصله دور صدای جار و جنجال و جر و بحث به گوشم خورد. پیش خودم فکرکردم شاید توی کوچه بین همسایه ها دعوا مرافعه شده است برای فمین بی اعتنا به این صدا داشتم موهایم را مدل بوکله جمع می کردم که از دور صدای منیراعظم را از توی ایوان عمارت آن طرف باغ شنیدم که نامفهوم و آمیخته به گریه داد و بیداد می کرد. با آنکه از صدای جر و بحث چیزی دستگیرم نمی شد، فقط احتمال دادم مسئله هرچه هست به غیبت آقا منوچهر مربوط می شود که صدای منیراعظم درآمده است.
‏نمی دانم چند دقیقه گذشت که ناگهان ضربه لگدی که به در عمارت خورد مرا از جا پراند. همین که برگشتم سالار را دیدم که با چشمهای خون گرفته از در وارد شد. سلام مرا شنید یا نشنید یکراست سراغ صندوق مخملی اتاق مجاور رفت. در صندوق را گشود و محتویات آن را با عجله زیر ورو کرد. به دنبال چیزی که هنوز نمی دانستم چیست تمام محتویات داخل صندوق را با حرکت تند و عصبی بیرون ریخت و بعد خود صندوق را روی زمین دمر کرد و شروع کرد به گشتن.
‏همان طورکه با تعجب نگاهش می کردم جراتی به خود دادم و با لحنی خشک و رسمی پرسیدم: «به دنبال چه هستید؟«

انگار که صدای مرا نمی شنود بی اعتنا باز هم به جستجوی خوش ادامه داد و چون چیزی را که به دنبالش بود پیدا نکرد با شتاب سراغ کمد رفت با همان عصبانیت و عجله تمام محتویات کمد را یکی پس از دیگری ببرون کشید و بر روی زمین پرت کرد. حرکاتش به قدری عصبی بود که دیگر جرات نکردم چیزی بگویم. فقط نگاه کردم. جعبه مقوایی که در آن عروسک خواهرم پری سیما وکاغذ عقدنامه ام با فرخ و تقدیرنامهه او و عکسهای خودم و فرخ را در آن گذاشته بودم جزو آخرین چیزهایی بود که سالار از داخل کمد بیرون کشید. همین که در جعبه را برداشت و محتویات درون آن را زیر و رو کرد ناگهان خشک شد. چرخید و با نگاهی که خشم از آن می بارید خیره به من نگریست. حالت نگاهش چنان برگشته بود که بی اختیار ترسیدم و مثل کسی که در خطر است خودم را جمع و جور کردم. چنان به من زل زده بود که خیس عرق شدم. با صدای رعب آوری که بیگانه به نظرم می آمد به محتویات جعبه اشاره کرد وگفت: «اینها چیست؟«
‏سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم. آهسته گفتم: «کاغذ عقدنامه ، تقدیرنامه و...«
‏همان طور که به رگ گردنش که برجسته شده بود نگاه می کردم برای نوضیح افزودم: «فقط برای یادگاری نگه داشته ام.«
‏با همان حالت عصبی که مرا نگاه می کرد چند پاره کاغذ و تکه مقوای عکسی را که در آن لحظه فکر می کردم عکس یادگاری من و فرخ باشد را از توی جعبه بیرون کشید و با پوزخند رو به من گفت: «لابد اینها را هم برای یادگاری نگه داشته ای؟«
‏کم کم کلافه می شدم. با تعجب پرسیدم: «چه را می گویی؟«
‏آنچه را در دستش بود مئل دیوانه ها با حرص و غضبی که تا آن روز هرگز در او سراغ نداشتم با جعبه بلند کرد و محکم زمین کوبید. بهت زده مانده بودم چرا با من این طور رفتار می کند که چشمم به عکسی افتاد که جلوی پایم بر روی زمین بود. مثل صاعقه زده ها خشکم زد. خیره و با تعجب به عکس آقا منوچهر نگاه کردم. آهسته زانو زدم و آن را برداشتم. غرق فکر به آن نگریستم و دریافتم باید پای توطئه ای در میان باشد. تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن. یکی ازکاغذها را برداشتم وگشودم. توی کاغذ چیزهایی نوشته شده بود که با این عبارت شروع می شد: سلام بر پری آسمانی خودم. آخرای بی وفا ، این انصاف است که‏ خاطر خواهی چون مرا ‏که دل در گرو عشق تو سپرده ا‏م...
‏با خواندن همین چند کلمه همه چیز برایم روشن شد. در یک ثانیه علت به هم ریختن کمد و معنای شعر های مسخره ای را که همایوندخت با داریه در باغ می خواند فهمیدم. آه خدای من،کار خودشان بود. این خاله و خواهرزاده موجودات پلید و حیله گری بودند که لِنگه نداشتند. درحالی که کاغذها در دستم می لرزید به زحمت از جا بلند شدم و با تضرع نگاهی به سالار انداختم که حال میرغضبی را داشت که محکوم به مرگی را نظاره می کند. من هم حال همان محکوم به مرگی را داشتم که فقط چند ثانیه بیشتر فرصت نداشتم تا آخرین حرفم را بزنم. پس با صدایی که به زحمت از حنجره ام بیرون می آمد آهسته گفتم: « ‏به جان رضا نمی دانم اینها چیه... باورکن.«
تزلزل و لکنت زبان مرا که دید براق تر شل. غضبناک گوشه سبیلش را می جوید. دستی در جیب کرد و یک تکه کاغذ که عکس دیگری لای آن بود بیرون کشید و با تانی به دستم داد. ترسان به او نگریستم. کاغذ را گشودم و آه از نهادم درآمد. این یکی عکس من بود. عکسی که من و فرخ انداخته بودیم، اما عکس فرخ ازکنار من قیچی شده بود. هم چنان که دستم می لرزید کاغذ را گشودم و حیرتزده به آن زل زدم. همان بود که چند روز پیش شعله با حیله بر روی آن از من دستخط گرفته بود. حالا دیگر مطمئن شدم که از اول تا آخر این ماجرا توطئه ای از پیش تعیین شده است. از آنچه می دیدم بی اختیار اشک به چشمانم هجوم آورد. یکی دوبار خواستم نفس بکشم و حرفی بزنم، اما انگار نفسم در نمی آمد. سالار هم چنان که با چهره سرخ و برافروخته از غضب مرا نظاره می کرد، با لبخند جنون آمیزی که نشانگر اوج غیرتش بود، از لای دندانهای به هم فشرده اش غرید: « لابد این عکس و دستخط را هم نمی شناسی؟«
‏تا خواستم حرفی بزنم دیگر مهلت نداد. در یک آن سیلی اش مثل تازیانه بر صورتم نشست و متعاقب آن ضربات پی درپی مشت و لگدی بود که بر بدنم فرود آمد. چنان اختیار خود را از دست داده بودکه احساس کردم در حال مرگم. نمی دانم چقدرگذشت؟ یک ربع؟ نیم ساعت؟ آن قدر که خودش از زدن من خسته شد آن وقت با صدای شکستن شیشه ازدوزخ بین مرگ و زندگی به زمان حال برگشتم. بچه ام رضا وحشتزده ازشنیدن این سر و صداها از خواب پریده بود و هراسان گریه می کرد.
‏سالار عرق ریزان بالای سرم ایستاده بود و دستهایش را توی موهایش فرو کرده بود. لب خود را به دندان می گزید تا اشک نریزد. چشمانم را به زحمت بازکرده ام و نگاهش می کنم در یک آن به خود آمد. سینه اش را صاف کرد و با صدایی که از فرط خشم دورگه شده بود آخرین حرف خود را زد. پای چشمانش برق اشک را دیدم. انگشت اشاره همان دست خود را که توی شیشه کوبیده بود و از آن خون می چکید به طرفم گرفت وگفت: « وقتی تو را دیدم ، همه چیز را فراموش کردم. موقعیتم ،مقامم... حس کردم همیشه دنبال تو می گشتم... در تاریک ترین نقطه وجودم، اما فقط به عنوان یک معشوقه، یک مایه سرگرمی . بعد وقتی ‏نجابت و سادگی ظاهریت را دیدم و اینکه دیدم بی دلیل از من پول قبول نمی کنی با خود گفتم نباید این طور راجع به او فکرکنم. پیش خودم گفتم او لایق خیلی چیزهاست. برای همین به خواست خودت عقدت کردم.کاری کردم که آن خدا بیامرز با پای خودش آمد به خواستگاریت. با عزت و احترام برایت جشن گرفتم. برایت زندگی درست کردم که خوابش را هم نمی دیدی... اما حالا فهمیدم که تو لیاقت این خوبیها را نداشتی. تو آنی نبودی که من فکر می کردم. دختر ماشاالله خان سردابی لیاقتش امثال همان مَزبله ای است که در آن رشد کرده. بهتر است به جایی برگردی که به آن تعلق داری. اینجا دیگر خانه تو نیست. تو دیگر نه همسر من هستی و نه عضوی از این خانواده. اینجا دیگر نه جای توست و نه جای آن آشغال است که اگر دستم به او برسد گردنش را خرد می کنم.«
‏سالار این را گفت و با چند قدم بلند به سوی تختخواب رفت. رضا را بغل زد و با شتاب از در بیرون رفت. همان طور که با سر و صورتی غرق ‏در خونن بی هوش وگوش بر زمین افتاده بودم دلشوره ای غریب لبانم را به حرکت وا داشت. می خواستم حرف بزنم ، اما صدایم درنمی آمد. حتی نتوانستم بپرسم رضا را کجا می بری.
‏نیم ساعت در سکوت گذشت. به آرامی و سختی از جا برخاستم. همه جای بدنم از شدت ضربه های مشت و لگدی که خورده بودم درد می کرد. با هر بدبختی که بود به طرف پیش بخاری رفتم و تور سپیدی که روی آینه را پوشانده بود کنار زدم. از دیدن چهره خودم جا خوردم. تصویر آشنای خودم به نظرم غریبه می آمد. تمام صورتم در اثر سیلیهای سختی که خورده بودم کبود و برافروخته شده بود. همان طور که به چهره زخمی ام خیره شده بودم بغض پنهان درگلویم جلوی آینه شکست و با صدای بلندی زدم زیر گریه. نه ‏از درد کتک، بلکه بر مظلومیت خود اشک می ریختم. دلم به حال بی گناهیم می سوخت. نمی دانم چقدرگذشت که کم کم به خود آمدم.
همه جا به هم ریخته بود. نگاهم به عروسک یادگار خواهرم افتاد. درحالی که با چشمان اشکبار به آن چشم دوخته بودم تیری در قلبم نشست و دیگر حال خودم را نفهمیدم. از جا بلند شدم. دیگر طاقت و تحمل نداشتم. نباید ساکت می نشستم. باید می رفتم و حرفهای دلم را می زدم. باید از خودم دفاع می کردم والا حرف نزدن گناهم را مسلم و محکومیتم را قطعی می کرد. با عجله چادر بر سر انداختم. همان طور که به طرف عمارت کلاه فرنگی می رفتم چادرم با هر قدم من موجی ملایم می خورد. چند قدم مانده به در عمارت پا سست کردم و ایستادم. انگار یک نفر پایم را گرفته بود و نمی گذاشت پیش بروم. نگاهی به دور و برم انداختم. کمی دورتر علی خان داشت سر شاخه های شمشاد را هرس می کرد. چشمش که به من افتاد رویش را برگرداند و مشغول کار شد. از دیدن واکنش او به فراست دریافتم من آخرین نفری هستم که از این توطئه باخبر شده ام. دلم بی تاب در سینه ام می تبید و شفاعت حضرت والا را می طلبید که ناگهان از پنجره نیمه باز اُرسی عمارت صدای او را شنیدم که با تحکم گفت: « گناهش به گردن من، همین فردا قال قضیه را بکن... دندان کرم خورده را باید کند و دور انداخت.«
‏آخرین امیدم هم به یأس مبدل شد. مردد ایستاده بودم که با شنیدن صدای گریه رضا از خود بی خود شدم. دیگر برایم مهم نبود حضرت والا شفاعت بکند یا نه. فقط می خواستم تکلیفم را با آنها روشن کنم. پس با عزمی جزم کوبه در عمارت کلاه فرنگی را به صدا درآوردم. لحظه ای بعد دایه اقا با صورتی تلخ و عبوس در را گشود. همین که چشمش به من افتاد ‏درحالی که به قهر نگاهم می کرد به سردی پرسید: « چه کار داری؟«
‏لحن کلامش به قدری تلخ وگزنده بود که دلم به درد آمد. با معنا نگاهش کردم وبا بغض فرو خورده ای گفتم: «باشه دایه آقا، ناسلامتی تا همین دیروز کلی مجیزم را می گفتی. همین که این از خدا بی خبرها به من اِسناد بستند برایت سند شد؟«
‏پیش از آنکه دایه آقا حرفی بزند صدای عزت الملوک از پشت در بلند شد.
‏«می شنوید حضرت والا، دیگرکار ما به جایی رسیده که دختر ماشاالله خان لات و چاقوکش بی سر و پا چاله میدانی که نفسش بوی تریاک و عرق جهنم می دهد بیاید اینجا برایمان نطق و خطابه کند. خدا نشناس تو هستی، برو خجالت بکش، شرم کن که دم خروست پیداست و قسم حضرت عباس می خوری.«
‏همان طور که می شنیدم متوجه نشدم پدرشوهرم چه گفت، ولی دیگر حال خود را نفهمیدم. از لای درکه دایه آقا سپر آن بود سرک کشیدم. از دور چشمم به منیراعظم افتاد که رضا را در آغوش داشت. رضا در آغوش او گریه می کرد و ازسر وکولش بالا می رفت. تا چشمش به من افتاد رویش را بر گرداند و رفت. سعی داشتم هرطور هست دایه آقا را که با تمام قدرت سد راهم بود کنار بزنم. سر میان چهارچوب در بردم و فریاد زدم: «خدا از سر تقصیراتت نگذرد که بی دلیل اسناد می بندی... خیال می کنی نمی دانم این زیر سر توست. به همین وقت اذان اگر حلالت کنم.«
تا به خود بجنبم دایه آقا مرا کنار زد و به دستور عزت الملوک که او را نمی دیدم در را بست.
تا عصر مثل مجسمه کنار پنجره ای که سایه درختان چنار مثل نرده های یک زندان خیالی آن را راه راه کرده بود نشسته بودم و به ورطه ای که در آن سقوط ‏کرده بودم اندیشیدم. تازه چشم وگوشم باز شده بود و اندک اندک به معنا و مفهوم صحبتهایی که بهجت الزمان خانم خدا بیامرز به من می کرد

پی می بردم، اما افسوس که برای جبران دیگر دیر شده بود. طرفهای عصر بود که علی خان غذا برایم آورد. ظرف غذا را روی درگاهی جلوی عمارت گذاشت و رفت. برخلاف همیشه که غذایم را در ظرف چینی می کشیدند و لیوان بزرگ روسی پر از دوغ عرب یا سرکه شیره غرق در یخ با کلی مخلفات در سینی می گذاشتند، آن روز غذایم را که عبارت از عدس پلو بود توی بادیه مسی کشیده و روی آن تکه ای نان سنگک گذاشته بودند. بی اختیار به یاد رضا افتادم. سینه ام پر و سنگین شده بود. دیگر وقتش بود به او شیر بدهم. پیش از آنکه علی خان به حوض که فواره های بلورین آن همچون چتری روی آب باز بود برسد بی اختیار و خیلی بلند صدایش زدم. برگشت و نگاهم کرد. پرسید: « کاری داشتید؟«
‏مثل آنکه چیزی را گدایی می کنم با تضرع گفتم:« علی خان، ممکن است زحمت بکشی و رضا را بیاوری. باید شیرش بدهم.«
‏مثل آنکه دلش به حالم سوخت. نگاهی به چپ و راستش انداخت و گفت « حضرت والا فرمودند برای آقا زاده شیرگاو گرفتم.«
‏هنوز این حرف از دهان علی خان درنیامده بود که دایه آقا کنار درخت چنار ظاهر شد. یک دستش را به کمر زد و رو به علی خان با تغیر گفت:« مگر حضرت والا امر نفرمودند هیچ کس حق ندارد اینجا پا بگذارد. علی خان که از دیدن دایه آقا که ناگهان مثل جن ظاهر شده بود، دست و پایش را گم کرده بود حق به جانب گفت: « می بینی که ناهار آوردم.«
‏دایه آقاکه متوجه حرف زدن علی خان با من شده بود با پوزخند معنا داری گفت: «انگار نشنیدم داشتی حرف می زدی.«
‏علی خان که مطمئن شده بود دایه آقا گوش ایستاده و حرفهای ما را شنیده آهسته گفت: « حالا ببینم می توانی نان ما را آجرکنی.«
‏دایه آقا بی اعتنا به آنچه می شنید با حرکت دست او را مرخص کرد.
همین که علی خان چند قدمی از آنجا دور شد دایه آقا رو کرد به من و با آخم و بی حوصلگی گفت: «سالار خان تصمیم دارد تو را طلاق بدهد. مهریه و طلاهایت را هم می دهد. تا فردا فرصت داری چیزهایی را که مربوط به خودت است جمع کنی.«
‏قبول آنچه می شنیدم برایم سخت و ناگوار بود. انگار داشتم تهاجم این همه غم و حقارت را به خواب می دیدم. باور نمی کردم بیدار باشم.
‏اگرچه رویای صادق شب قبل به واقعیت تلخی تعبیر شده بود، ولی دیگر این زندگی سراپا تحقیر و حقارت را هم نمی خواستم... فردای آن روز مطلقه بودم.

روشن شدن ناگهانی چراغهای رنگینی که لابه لای درختها و گلهای کافه کاشته بودند پریوش را به خود آورد و باعث شد که چند دقیقه ای دفتر دستنوشته هایش را ببندد و با دقت نگاهی به دور وبر خود بیندازد. ساعت چند بود نمی دانست. فقط می توانست حدس بزند باید چیزی حدود یازده و یا شاید هم دوازده شب باشد. بلندگوی دوشاخ نصب شده روی درخت سپیدار بلند موسیقی آرامی پخش می کرد. پریوش همان طور که با چشمهای خسته از خواندن به اطراف خود می نگریست یکی از دو پاسبان کافه را دید که نزدیک تر از دیگران به او یک پا روی نرده های کنار شمشادها نشسته بود. او با احتیاط با دو انگشت ازچند سیخی که در دستش بود جگر بیرون می کشید و یادش نمی رفت که پیش از خوردن آن تکه را بر پشت شصت آن یکی دستش بمالد که نمک برآن ریخته بود. همان طور که به او می نگریست دلش از گرسنگی مالش رفت. باد سردی که عطر یاسهای بنفش گریزان را در فضا می افشاند بوی کباب و شیشلیک و سیراب و همه رقم خوراک مغز شامی پوکی را که در آشپزخانه کافه طبخ می شد با خود می آورد. مشتریهای مرد کافه که اغلب موهایشان را کُرنلی و کروپی اصلاح کرده بودند و دور میزها نشسته و با ولع تمام مشغول اجرای نمایش بلع بودند. برخلاف خانمها که با بی میلی و تمجمج کنان آهسته غذا می خوردند مردها لپهایشان را تا سرحد پاره شدن پر می کردند طوری که پوست گونه هایشان به خاطر لقمه های بزرگی که در دهان داشتند کش آمده و ورم صورت تا زیر چشمها و از دو طرف به شقیقه ها کشیده می شد. پریوش درحالی که به آنها می نگریست و آب دهانش را فرو می داد پیش خود آرزو کرد ای کاش یک سهم کوچک از آن همه خوراکی که روی میزها می دید و از دور به او چشمک می زد پیش روی او بود تا احساس گرسنگی خود را تسکین دهد. نگاهش به دنبال آنیک کشت. یکی از مشتریهای کافه را دید که از جا بلند شد و او را صدا زد: «موسیو... موسیو.«
‏آنیک که تا آن لحظه لابه لای میزها با سینی ماست و موسیر و خیار شور و سبزی خوردن در گردش بود از فاصله ای دور برگشت و به او نگاه کرد. مرد فاصله کوچکی بین انگشت شصت و اشاره اش که به اندازه ارتفاع یک استکان بود را به او نشان داد.
‏آنیک سینی به دست با عجله آمد و کمی آن طرف تر از گوشه ای که پری نشسته بود گذشت. آن قدر برای رسیدن به انتهای باغ که آشپزخانه کافه در آنجا واقع شده بود عجله داشت که او را ندید. پریوش درحالی که با نگاهش با او تا انتهای باغ می رفت باز هم احساس کرد قلبش مثل موم داغ کش و قوس می آید. بی آنکه اهمیت بدهد یک بار دیگر دفتر دستنوشته هایش را گشود و سرگرم خواندن شد.

تنها ، رها شده و بی هدف ازکوچه ها می گذشتم. احساس عروسکی را داشتم که عروسک گردان بندهای آن رارها کرده باشد. باور نمی کردم بیدار باشم و چنین بدبختی برایم اتفاق افتاده باشد. هنوز هم همه ماجرا را یک کابوس تصور می کردم. سردرگم و بلاتکلیف مانده بودم کجا بروم.کجا را داشتم که بروم. بی اختیار یاد همدم خانم و میرزامحمود افتادم. تنها کسانی که احتمال می دادم بتوانند کمکم کنند آنها بودند. اگرچه خودشان مواجب بگیر این خانواده بودند، اما روی سابقه شناختی که از مهربانی آن دو، به خصوص همدم خانم داشتم احتمال دادم ممکن است تا مدتی پنهانی پناهم بدهد تا ببینم چه خاکی بر سر می کنم. پیش از آنکه به تاریکی غروب برخورد کنم با عجله راهی دربند شدم. با آنکه قریب به سه سالی می شد حتی گذرم به آن طرف نیفتاده بود، اما بی آنکه ازکسی سؤال کنم خیلی راحت آنجا را پیدا کردم. از ترس آنکه مبادا سالار یا کس دیگری آنجا باشد پیش از آنکه در بزنم از لابه لای نرده های چوبی سبزرنگ باغ که گل و بوته های کاشته شده لابه لای آن را پوشانده بود نگاهی به داخل انداختم. از آن زاویه تا جایی که می شد همه جا را وارسی کردم. باغ خالی بود. از آنجا ساختمان آجری عمارت را دیدم که پرده هایش را کیپ تا کیپ کشیده بودند و نشان می داد کسی در عمارت نیست. همان موقع از صدای پارس سگی که برای حراست در باغ رها شده بود و خود را به نرده ها می کوبید بند دلم پاره شد و بی اختیار یک قدم به عقب برداشتم. ایستاده بودم و قلبم به تندی می زد. کمی فکرکردم چه باید بکنم. عاقبت دل را به دریا زدم و کوبه در باغ را در مشت گرفتم وکوبیدم. یک بار، دوبار، اما هیچ کس جواب نداد. داشتم پیش خودم فکر می کردم که ممکن است جایی رفته باشند که پنجره عمارت مشرف به آنجا در آن طرف خیابان که اجرهای قرمزو در چوبی سبزرنگی داشت باز شد و پیرزنی از لابه لای گلدانهای شمعدانی که جلوی پنجره چیده شده بود سرک کشید. تا چشمش به من افتاد گفت:«همدم خانم را می خواهی؟«
خوشحالی گفتم: «بله مادر جان، شما می دانید کجا هستند؟«
دست راستش را بالا داد و گفت: «از اینجا رفته اند. صبرکن الان می آیم دم در.«
از آنچه شنیدم تنها امیدی که داشتم مبدل به یأس شد و به جای آن تشویش و اضطراب نشست.
‏پیرزن در یک چشم برهم زدن چادری سرش انداخت و دم در آمد. تا ‏چشمم به او افتاد پرسیدم: « شما می دانید کی از اینجا رفنه اند؟«
با افسوس سر تکان داد وگفت: «همین امروز صبح.«
‏با تعجب پرسیدم: «همبن امروز؟«
‏چشمانش را به هم فشرد و با حسرا گفت: « آره ننه، بندگان خدا مجبور شدند. آخر نمی دانی دیروز دم غروب اینجا چه دعوا و مرافعه ای شد.«
‏همان طور که گیج و منگ گوش می دادم پرسیدم: « کی با کی مرافعه اش شد؟«
سعی می کرد سرو ته حرف را هم بیاورد. خیلی مختصرگفت: «همدم خانم با عروس شازده...« و چون دید خیره نگاهش می کنم گفت: «عروس شازده والامقام... صاحب همین باغ را می گویم.«
‏با کنجکاوی پرسیدم: « آخر سربند چه؟«
نویسنده: مهناز سید جواد جواهری
ادامه دارد...



با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت اول