سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خانه مرگ-قسمت سیزدهم


داستان ترسناک/ خانه مرگ-قسمت سیزدهمآخرین خبر/ داستان های ترسناک در همه فرهنگ ها مخاطب مخصوص به خودش را دارد، ما هم تصمیم گرفتیم در بخش کتاب آخرین خبر یک داستان ترسناک را برای ساعات پایانی شب و برای مخاطبان علاقه مند داشته باشیم، همراه ما باشید با داستان ترسناک این شب‌ها

لینک قسمت قبل


فصل دهم
قسمت دوم...
وقتی سوار ماشینش شد و از آنجا رفت، ری گفت: (( مرد خوبیه))
(( آره.)) هنوز هم احساس بدی داشتم و تو این فکر بودم حالا که آقای داز رفته، بچه ها خیال دارند چه کار کنند.
خیال دارند دوباره همان حلقه ترسناک را درست کنند؟
نه. همگی به طرف زمین بازی پشت مدرسه راه افتادند. خیلی عادی با هم حرف می زدند و شوخی می کردند و محل من و جاش نمی گذاشتند.
کم کم احساس حماقت کردم. کاملا واضح بود که آن بچه ها کاری نکرده بودند که من و جاش را بترسانند. حتما من همه این داستان را تو ذهنم ساخته بودم.
حتما این کار را کرده بودم.
به خودم گفتم، لااقل خوبه که جیغ نکشیدم و الم شنگه راه نینداختم و آبروی خودم را نبردم.
زمین بازی خالی خالی بود. حدس زدم بیشتر بچه ها از این آسمان گرفته و بارانی ترسیدند و از خانه بیرون نیامدند.
زمین بازی، زمین بزرگ، صاف و پر از سبزه ای بود که هر چهار طرفش نرده های آهنی بلندی داشت. در آن قسمت از زمین که نزدیک ساختمان مدرسه بود، چندتا تاب و سرسره کار گذاشته بودند، در سمت دیگر زمین هم دو لوزی مخصوص بیس بال خط کشی شده بود، پشت نرده ها، چندتا زمین تنیس کنار هم ردیف شده بودند، آن زمین ها هم خالی بودند.
جاش پتی را به نرده بست و دوید پیش ما. پسری که اسمش جری فرانکلین بود، تیم هایمان را مشخص کرد. من و ری تو یک تیم بودیم، جاش تو یک تیم دیگر.
وقتی دیدم تیم ما باید بازی کند، خیلی به هیجان آمدم ولی کمی نگران شدم. آخر من بهترین بازیکن سافت بال دنیا نیستم. البته همین طوری ضربه هایم خیلی خوب است، ولی تو زمین که می روم، پاک دست و پا چلفتی می شوم.
خوشبختانه جری مرا فرستاد به فیلد راست، که توپ های زیادی به آنجا پرت نمی شود.
ابرها کم کم از هم باز شدند و آسمان یک ذره روشن تر شد. دو دور کامل بازی کردیم. تیم مقابل من، هشت به دو، داشت بازی را می برد. بهم خوش گذشت. فقط یه دفعه خرابکاری کرده بودم... و با اولین ضربه ام دو امتیاز گرفته بودم.
بودن در کنار آن بر و بچه های جدید خیلی لذت بخش بود. به نظر بچه های خیلی خوبی بودند، به خصوص دختری که اسمش کارن سامرست بود و وقتی منتظر نوبت چوگان بودیم، سر حرف را با من باز کرد.
کارن با اینکه هم دندان های بالایی و هم پایینش سیم پیچی شده بود، لبخند خیلی قشنگی داشت. ظاهرا خیلی دلش می خواست با من دوست بشود.
وقتی برای شروع دور سوم، پرتاب به دست تیم من افتاد.
خورشید داشت از پشت ابرها بیرون می آمد. یکدفعه صدای سوت بلند و گوش خراشی بلند شد. دور و برم را نگاه کردم. جری فرانکلین بود که با سوت نقره ای رنگش آن سر و صدا را راه انداخته بود.
همه به طرف او دویدند. جری نگاهی به آسمان که هر لحظه روشن تر می شد، انداخت و گفت: (( بهتره تعطیلش کنیم. ما به کس و کارمون قول دادیم که برای ناهار به موقع برگردیم خونه. یادتون که نرفته؟))
به ساعتم نگاه کردم. خیلی زود بود. تازه یازده و نیم بود.
ولی بر خلاف انتظار من، هیچ کس اعتراض نکرد.
همه برای هم دست تکان دادند، با هم خداحافظی کردند و شروع کردند به دویدن.
باورم نمی شد که آن قدر سریع از آنجا رفتند. انگار با هم مسابقه گذاشته بودند.
کارن مثل بقیه به دو، از کنار من رد شد. صورت خوشگلش خیلی جدی شده بود. یکدفعه ایستاد، برگشت و صدا زد: (( از آشنایی با تو خوشحال شدم، آماندا! باید یک وقتی هدیگر رو ببینیم))
من هم بلند گفتم: (( موافقم! می دونی من کجا زندگی می کنم؟))
جوابش را درست نشنیدم. سرش را تکان داد و به نظرم آمد که گفت: (( آره. می دونم. من قبلا تو خونه تو زندگی می کردم))
ولی امکان ندارد چیزی که او گفت، همین باشد.
فصل یازدهم
قسمت اول...
چند روز گذشت. من و جاش کم کم داشتیم به خانه و دوستان جدیدمان عادت می کردیم. با این همه، هنوز نمی شد روی آن بچه هایی که هر روز تو زمین بازی می دیدمشان، اسم دوست گذاشت. درست است که با من و جاش حرف می زدند و ما را به تیم هایشان راه می دادند، ولی شناختن آنها کار سختی بود.
من هر شب تو اتاقم صدای پچ پچ و خنده های آهسته را می شنیدم، ولی به خودم فشار می آوردم که نادیده بگیرم.
یک شب، به نظرم آمد یک دختر قد بلند از سرتاپا سفید پوشیده، ته راهرو طبقه بالا ایستاده. وقتی جلو رفتم، فقط یک کپه ملافه نشسته و چند تا روتختی و از این جور چیزها کنار دیوار بود.
من و جاش داشتیم جا می افتادیم، ولی رفتار پتی هنوز هم خیلی عجیب و غریب بود. هر روز او را با خودمان به زمین بازی می بردیم، ولی باید قلاده اش را به نرده می بستیم، وگرنه به بچه ها پارس می کرد و گازشان می گرفت.
به جاش گفتم: (( پتی هنوز هم از اینکه به جای غریبه آمده، عصبانیه. بعدا آروم میشه))
ولی پتی آرام نشد. حدود دو هفته بعد، من و ری، کارن سامرست، جری فرانکلین، جورج کارپنترو یک عده بچه دیگر، آخر های گیم سافت بال بودیم که من به نرده نگاه کردم و دیدم پتی رفته.
یک جوری قلاده اش را پاره کرده و فرار کرده بود.
من و جاش ساعت ها دنبالش گشتیم و صدا زدیم: (( پتی!))
از این خیابان به آن خیابان رفتیم، حیاط های جلو و پشت خانه ها، زمین های خالی و بیشه ها را گشتیم. بعد از اینکه دو دور محله را دور زدیم، یکمرتبه متوجه شدیم که اصلا نمی دانیم کجا هستیم.
خیابان های دارک فالز شبیه هم بودند. همه شان پر بودند از خانه های قدیمی آجری یا سنگی و درخت های پیر و سایه دار.
جاش برای اینکه نفسش را تازه کند، به تنه یک درخت تکیه داد و گفت: (( باورم نمیشه، ما گم شدیم.))
بدون آنکه چشم از خیابان بردارم، گفتم: (( سگ احمق! چرا فرار کرد؟ تا حالا این کارو نکرده بود.))
جاش سرش را تکان تکان داد، پیشانی عرق کرده اش را با آستین تی شرتش پاک کرد و گفت: (( نمی دونم چطوری خودش را آزاد کرده. من قلاده رو خیلی محکم بسته بودم.))
یکدفعه گفتم: (( هی، شاید برگشته خونه.)) و از این فکر، فوری خوشحال شدم.
جاش از تنه درخت جدا شد و به طرف من آمد. (( آره! شرط می بندم حق با تو باشه. شاید الان چند ساعته که اون توی خونه ست و ما دوتا منگل اینجا دنبالش می گردیم. باید اول خونه رو می گشتیم. حالا بزن بریم))
به حیاط های خالی دور و برمان نگاه کردم و گفتم: (( خب، اول باید بفهمیم راه خونه از کدوم طرفه))
به سر و ته خیابان نگاه کردم و سعی کردم بفهمم که وقتی از زمین بازی بیرون آمدیم، به کدام جهت پیچیدیم، یادم نیامد و همین طوری راه افتادیم.
شانس آوردیم و سر اولین خیابان که رسیدیم، مدرسه را دیدیم. معلوم شد که یک دور کامل دور محله چرخیده ایم.
از آنجا به بعد، دیگر راحت توانستیم راهمان را پیدا کنیم.
وقتی از جلو زمین بازی می گذشتیم، نگاهی به نرده ای که پتی را بهش بسته بودیم، انداختم. سگ مزاحم! از وقتی به دارک فالز آمده بودیم، با کارهایش شورش را در آورده بود.
یعنی ممکن است وقتی به خانه برسیم، آنجا باشد؟ خدا کند.
چند دقیقه بعد، من و جاش روی شن های راه ورودی خانه می دویدیم و با صدای بلند پتی را صدا می کردیم. در خانه یکدفعه باز شد و مادر سرش را آورد بیرون. سر زانوهای شلوار جینش خاکی بود و موهایش را با یک دستمال گل دار بسته بود. او و پدر مشغول رنگ کردن ایوان پشتی بودند.
_ شما دوتا تا حالا کجا بودید؟ وقت ناهار دو ساعت پیش بود!
ادامه دارد...

نویسنده: آر.ال.استاین






منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
تیزره فیلم ترسناک اکشن خانه مرگ