سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ دزیره- قسمت چهل و هشتم


قصه شب/ دزیره- قسمت چهل و هشتمآخرین خبر/ در این شب های بهاری می خواهیم باز هم با کتاب های خوب در کنار شما مخاطبان فرهیخته و کتابخوان آخرین خبر باشیم. این شب ها با داستان جذاب و خواندنی " دزیره" با شما هستیم. رمان دزیره یک رمان عاشقانه و تاریخی جذاب است، همانطور که حتما می دانید دزیره تاثیر زیادی روی ناپلئون بناپارت معروف داشته است و در این داستان با حقایق زیادی روبرو خواهید شد. کتابخوان و شاداب باشید.


قسمت قبل

 
نسیم تابستانی در خلال برگ درختان زمزمه می کرد . ناگهان سایه ای دیدم که به طرف من می آمد . فریادی کشیدم و سعی کردم فرار کنم ولی قادر به حرکت نبودم .
ملکه مادر که لباس سیاهی دربر داشت در زیر نور ماه و روی ریگ های خیابان پارک در کنارم ایستاد و گفت :
- متاسفم که شما را ترساندم.
قلبم چنان به شدت می تپید که به زحمت قادر به صحبت بودم. با خجالت و شرمندگی پرسیدم .:
- مادام شما .... شما در اینجا منتظر من بودید ؟
- خیر مادام . نمی توانستم تصور کنم که شما قدم زدن را به رقص ترجیح می دهید من خودم در شب های قشنگ تابستان قدم می زنم . نمی توانم بخوابم . این پارک شاهد خاطرات زیادی بوده . البته برای من مادام .
جوابی برای گفته او نداشتم . پسر و نوه اش تبعید شده و ژان باتیست و اوسکار به جای آنها در این پارک ظاهر گردیده اند .
در کمال ادب گفتم :
- از پارک و خیابان های با صفای آن که واقعا آن را به خوبی نمی شناسم وداع می کنم . فردا صبح به فرانسه عزیمت خواهم کرد مادام .
- انتظار نداشتم شما را تنها ببینم . از این موقعیت بسیار خوشحالم .
در کنار یکدیگر به قدم زدن پرداختیم درخت های زیزفون عطر مطبوعی در فضا منتشر کرده بودند . دیگر از او نمی ترسیدم . پیرزنی با لباس سیاه در کنارم حرکت می کرد .
- غالبا به مراجعت شما می اندیشم و معتقدم که تنها علت واقعی آن بوده ام .
- بهتر است در این مورد صحبت نکنیم .
با قدم های بلند و سریع شروع به راه رفتن کردم . دستم را گرفت ، چنان مضطرب شدم که به عقب پریدم.
- دختر جان از من می ترسی ؟
صدایش روح دار ولی عمیقا متاثر بود . بی حرکت ایستادیم .
- البته خیر . منظورم ، بله از شما می ترسم مادام .
- از یک زن مریض مهجور می ترسید ؟
سرم را با سرعت حرکت داده و گفتم :
- زیرا شما هم مانند سایر خانم های خانواده خود ، مانند علیاحضرت ملکه و شاهزاده خانم صوفیا آلبرتینا از من متنفرید . من مزاحم شما هستم . من به اینجا تعلق ندارم .من ....
لحظه ای ساکت شدم و مجددا شروع کردم :
- دلیلی برای بحث درباره این موضوع وجود ندارد و وضعیت را نیز تغییر نخواهد داد . خانم از مکنون قلب شما با خبرم . هدف ما دو نفر یکی است .
- منظورتان چیست ؟
اشک از چشمم جاری شد . این شب آخر واقعا وحشت انگیز بوده است . قطره اشکی روی گونه ام غلطید ولی فورا قدرت خود را باز یافته و گفتم :
- خانم شما اینجا بمانید تا خاطره فرزند و نوه تبعید شده خود را در این سرزمین زنده نگه دارید . تا وقتی شما اینجا هستید کسی خاطره آخرین افراد فامیل وازا را فراموش نخواهد کرد . شما می توانید در سوییس نزد فرزندتان باشد . به طوری که مطلع شده ام وضع مالی او خوب نیست . شما می توانید منزل او را مرتب کره و به جای برودردوزی در سالن علیاحضرت ملکه جوراب های او را رفو نمایید .
سپس صدایم را ملایم تر کردم تا اسرار مشترکمان را به او بگویم .
- ولی خانم شما اینجا بمانید زیرا شما مادر یک شاه تبعید شده هستید و حضور شما منافع او را حفظ می کند . آیا گفته ام صحیح نیست ؟
حرکتی نکرد سایه راست و کشیده او روی چمن ها منعکس گردیده بود .
- بله صحیح است ولی شما چرا از اینجا می روید خانم ؟
- زیرا بهتر می توانم منافع پادشاه آتیه را با عزیمت خود حفظ کنم .
مدتی ساکت بود و بالاخره جواب داد :
- من هم همین طور فکر می کردم.
امواج و ارتعاشات نوای گیتار از خلال درختان به گوش می رسید . زنی مشغول خواندن آواز و قسمتی از آهنگی که می خواند قابل شنیدن بود بله مادموازل کاسکول آواز می خواند .
پیرزن سوال کرد :
- آیا مطمئن هستید که عزیمت شما به نفع خود شما نیز هست ؟
- کاملا مطمئنم ، من به آینده دور و اعلیحضرت اوسکار می اندیشم .
در مقابل او خم شدم و سپس تنها به قصر مراجعت کردم .
ساعت دو صبح است ، پرندگان در پارک قصر آواز می خوانند . در نقطه ای در این قصر پیرزنی وجود دارد که او نیز نمی تواند بخوابد و شاید هنوز در خیابان های پارک سرگردان است . او در اینجا اقامت دارد ولی من این قصر را ترک می کنم . آخرین شب خود را در سوئد تشریح کردم . دیگر چیزی ندارم که بنویسم . هنوز قادر نیستم که افکار مالیخولیایی را از خود دور کنم . آیا تزار دختر دارد ؟ اوه مجددا ارواح در مقابلم ظاهر شده و می رقصند . در اتاقم آهسته باز می شود . می خواهم فریاد بکشم .... شاید اشتباه کرده ام . ولی خیر در اتاقم آهسته باز شد ....به نوشتن پرداختم .... سرم را بلند کردم ژان باتیست در مقابلم ایستاده .
ژان باتیست عزیز من .
 
گذرنامه من به نام «کنتس گوتلند» صادر شده است . گوتلند اسم جزیره بزرگی در جنوب سوئد است . من این جزیره را ندیده ام و نمی شناسم . ملکه شخصا این عنوان را برای من پیدا کرده است . به هیچ وجه حاضر نبود اجازه بدهد که دختر عزیزش به عنوان پرنسس ولایتعهد سوئد با وضع محقری در اروپا سفر کند . اما لازم بود که از آبرو ریزی جلوگیری شود . دزیدریای به اصطلاح مطلوب و دلخواه برای چند ماه وطن جدیدش را تر ک می کرد .
ملکه تا کنار کالسکه برای خداحافظی آمد .
زارزار گریه اوسکار جگرم را پاره می کرد . ملکه دست خود را روی شانه او گذاشت که دلداریش بدهد اما بچه دستش را عقب زد .
من گفتم :
- خانم به من قول می دهید که شب ها بچه را ساعت نه بخوابانند ؟
ژان باتیست گفت :
- من اخیرا یک نامه از مادام دواستال داشتم . این زن باهوش پیشنهاد های خیلی خوب و تازه ای برای تعلیم و تربیت ولیعهد آینده می کند .
زیر لب گفتم :
- آهان ! مادام دواستال ...
این زن روزنامه نویس که به وسیله فوشه تبعید شده است . این الهه ی آزادی با پستانهای آویزان که چون مورد کینه ی ناپلئون است خودش را خیلی مهم فرض می کند . این دوست مادام روکامیه که رمان هایش خسته کننده است ولی نامه های گرمی که به ژان باتیست می نویسد خیلی خسته کننده نیست .....
گفتم :
- به هر حال باید ساعت نه بخوابد .
و برای آخرین بار ژان باتیست را نگاه کردم . به خود گفتم «دیگر او را نخواهی دید ، نه فردا ، نه پس فردا ، نه هفته آینده ، نه هفته بعد و هفته های بعد . روکامیه ها ، دواستال ها ، ملکه سوئد و کاسکول یعنی زن های باهوش و با معلومات جای تو را خواهند گرفت . یک دوشس روس در انتظار اوست .....»
ژان باتیست دست های مرا به لب های خود برد و گفت :
- کنت روزن همیشه در هر حال همراه توست .
کنت روزن آجودان جدید منست . این مرد جوان بهترین دوست کنت براهه است . یک دستمال گردن آجودانی به گردن بسته است . موهای بور براقی دارد . روزن پاشنه پاها را به هم کوبید . کنت براهه هم در میان مشایعین ظاهر شد . اما باهم حرف نزدیم .
ملکه مثل اینکه ناگهان پیر و شکسته شده بود رو به من کرد و گفت :
- امیدوارم سفر به شما خوش بگذرد .
مثل اینکه خوب نخوابیده بود . زیر چشم هایش گود افتاده بود . پس دیشب که خوب خوابیده است ؟ فقط کنتس لونهوپ جون در موقع خداحافظی صورت درخشانی داشت . حالا دیگر ندیمه دختر حریر فروش نیست . کاسکول هم خیلی تر و تازه و شاداب به نظر می آمد . خود را خیلی قشنگ درست کرده بود . قیافه فاتحانه ای داشت . در برابر خود امکانات زیادی می دید . امکانات زیاد و مطمئن .
در آخرین لحظه همه با چنان حرارت و هیجانی دور من جمع شدند که اوسکار عقب ماند ولی با فشار آرنج راهی باز کرد و خود را به من رساند . اوسکار تقریبا هم قد من شده است . البته من خیلی بلند نیستم ولی اوسکار نسبت به سنش خیلی قد کشیده است . او را به سینه فشردم .
- خدا نگه دار تو باشد عزیزم !
عطر تازه موهایش را حس کردم . یقینا صبح به اسب سواری رفته بود . بوی آفتاب و گل زیزفون می داد .
- مامان نمی توانی اینجابمانی ؟ ببین اینجا چقدر قشنگ است !
چقدر خوشبختم که اینجا به نظرش قشنگ می آید . چه خوشبختی بزرگی ....
سوار گاری پستی شدم . ژان باتیست یک بالش پشت کمرم گذاشت . مادام لافلوت پهلویم نشست . بعد ویلات و کنت روزن سوار شدند . ماری و ایوت در کالسکه دیگری سوار شدند . وقتی اسب ها به حرکت در آمدند من سر را برای تماشای پنجره های قصر به جلو خم کردم . می دانستم که پشت یکی از پنجره های طبقه دوم یک شبح سیاه بی حرکت به تماشا ایستاده است . اشتباه نمی کردم سایه سیاه پشت یکی از پنجره ها بود . او می ماند و من رفتم .
مادام لافلوت گفت :
- وقتی به پلومبیر برسیم حتی یک پیراهن تابستانی مد امسال نداریم . باید اول برای خرید به پاریس برویم .
کنار جاده بچه های مو بور به طرف ما دست تکان می دهند . من به آنها جواب می دهم . غم و غصه دوری اوسکار از حالا شروع شده است .
 در یک لحظه تمام زنگ های کلیسای پاریس به مناسبت سال جدید به صدا در آمدند . ما با یکدیگر تنها بودیم . من و ناپلئون . ژولی با دعوت خود به جشن شب اول سال مرا غافلگیر کرده بود .
- دزیره امپراتریس ماری لوئیز مخصوص&


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت هشتم