سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
شاهنامه خوانی/ داستان دوازدهم: زاده شدن زال - بخش سوم
آخرین خبر/ همه ما عاشق شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه ای هستیم که شخصیت هایش قهرمان ها و اسطوره های ما هستند اما چون به زبان شعر است شاید برای ما خواندن آن قدری سخت باشد و این شد که برای شما فرهنگ دوستان عزیز داستان های شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقدیم می کنیم. باشد که لذت ببرید.
لینک قسمت قبل
وقتی به درگاه سام رسید خود را معرفی نکرد و گفت : فرستادهای از طرف مهراب با طبقهای زر آمده است و پیامی آورده . سام متعجب شد که چرا زن فرستادهاند . با خود گفت که اگر زرها را بپذیرد شاه خشمناک میشود و اگر نپذیرد ممکن است زال ناراحت شود پس گفت : این پولها را به نام ماه کابلستان به زال میدهد . پس سیندخت به پهلوان گفت : مگر مهراب چه کرده که سر جنگ با او را داری و اگر مهراب گناهکار است گناه مردم کابل چیست؟ از خداوند بترس و کمر به خون ریختن مبند . درست است که ما بتپرستیم اما شما هم آتش پرستید .سام به او گفت : تو چه نسبتی با مهراب داری؟ سیندخت پاسخ داد : اولازهمه باید قول دهی که گزندی از تو به من نرسد . سام سوگند خورد . سیندخت گفت که : من زن مهراب و مادر رودابه هستم و آمدهام ببینم رای تو چیست؟ و چرا میخواهی کابل را به خاک و خون بکشی ؟ سام قول داد که به کابل آسیبی نرساند و گفت: شما گرچه از نژاد ضحاک هستید ولی بااینحال شایسته تاجوتخت میباشید . اندیشه به دل راه مده چون من نامهای به شاه نوشتم و زال آن را برای او برد . از شاه خواستم تا از این تصمیم صرفنظر کند . سپس سام هرچه در کابل بود همه را به مهراب و سیندخت بخشید و پیمان بست که دختر او را به عقد زال درآورد . سیندخت شاد شد و برای مهراب مژده برد . منوچهرشاه آگاه شد که زال به دیدنش آمده است . از او استقبال کرد . زال نامه پدر به او سپرد . شاه نامه را خواند و گفت : نامه پردردی بود مدتی بمان تا من فکر کنم . پس بزرگان را فراخواند و از ستاره شناسان خواست از آینده این کار بگویند . ستاره شناسان جواب مثبت دادند و گفتند : از این وصال فرزند دلیری زاده میشود بسیار قدرتمند و علاقهمند به ایران . او همیشه و در همه حال در جنگ با توران و در خدمت شاه است . منوچهر شاد شد و گفت هرچه گفتید فعلاً پنهان دارید . سپس زال را فراخواند و از موبدان خواست از او سؤالاتی کنند تا به میزان خرد او پی ببرند . موبدی پرسید : دوازده درخت سهی دیدم که شاداب بود و از هر شاخه سی شاخه دیگر به وجود آمده . آن درخت چیست ؟ دیگری گفت : دو اسب تیزتاز هستند یکی مانند دریای قیرگون و دیگری چون بلور آبدار سپید و هر دو در راهند و به هم نمیرسند .سومی گفت : سی سوار هستند اگر یکی از آنها را کم کنی وقتی بشمری همان سی تا هستند . چهارمی گفت: در مرغزاری پر از سبزه و جویبار مردی با داس بزرگ میآید و تر و خشک را قلعوقمع میکند و به التماس کسی هم گوش نمیکند .دیگری گفت : دو سرو بلند که به آسمان سر کشیدهاند و مرغی بر آنها آشیانه دارد و در یکی شب و در دیگری روز منزل میکند اگر از یکی بلند شود برگش ریخته میشود و چون بر دیگری مینشیند از آن بوی مشک برمیخیزد و از این دو همواره یکی تروتازه و شاداب هستند و دیگری خشک و پژمرده است . دیگری گفت : که در کوهسار شهرستانی است که مردم خردمندی دارد و بناهای زیادی در آنجا سر به فلک کشیده است ناگاه بومهنی برمیخیزد و بر و بومشان را از بین میبرد . پس تو ای زال پرده از این معماها بردار . زال مدتی فکر کرد و سپس چنین پاسخ داد : منظور از دوازده درخت بلند همان دوازده ماه سال است که هرماه هم سی روز است . اینکه پرسیدید از دو اسب سپید و سیاه که از پی هم روانند آنها شب و روزند که از پی هم میآیند . سوم که گفتید از آن سی سوار یکی کم شود موقع شمردن همان سی تاست ماه نو به اینگونه است که گاهبهگاه یکشب از سی روز کم میشود . سؤال بعد درباره دو سرو بلند که مرغ در آن آشیانه دارد . از برج بره تا ترازو جهان روشن و از آن به بعد تیرگی و سیاهی است و دو سرو هم دو بازوی چرخ هستند و مرغ پران هم خورشید است . شهرستانی که در کوهسار است همان دنیای دیگر است که هرکار اینجا کرده باشی آنجا بر تو بازشمرده میشود و هرکس به جزای کارش میرسد . آن دو مرد با داس تیز که تر و خشک از او در هراسند همان زمان است که به پیر و جوان رحم نمیکند و در حال گذر است . شاه از تیزهوشی زال خرسند شد پس زال گفت : من باید به دیدن پدرم بروم . شاه گفت : روز دیگری هم نزد من بمان . میدانم که هوای دختر مهراب کردهای وگرنه کجا دلت برای پدرت تنگشده ؟ شاه فرمود تا وسایل جنگ را در میدانگاه مهیا کنند و دستان شروع به سواری کرد و بعد هنر تیراندازی خود را به نمایش گذاشت و درختی کهنسال را هدف قرارداد و به میان آن زد . سپس به ژوپین پرانی پرداخت بعد شاه از گردنکشان خواست که با او هماوردی کنند اما هیچکس حریف زال نشد. شاه گفت : خوشا به حال سام که چنین فرزندی از او به یادگار میماند پس پاسخ نامه سام را نوشت و به او پاسخ مثبت داد. زال بهسوی پدر شتافت و قبل از رفتن پیکی فرستاد و جواب شاه را به او رسانید. سام خوشحال مهراب را باخبر کرد
زال به زابلستان رسید و سام شادمانه مدتی او را در آغوش کشید سپس زال هرچه بر او گذشته بود بازگفت و سام نیز پیمانی را که با سیندخت بسته بود به او بازگفت. آنها شادمانه به کاخ مهراب رفتند و جشن گرفتند و سام به سیندخت گفت : تا کی میخواهی رودابه را پنهان کنی ؟ سیندخت گفت : اگر هوای دیدن رودابه را داری باید هدیهای بدهی . سام پاسخ داد : هر چه بخواهی میدهم . پس رودابه آمد و سام از زیبایی و کمال رودابه در شگفت ماند و به زال گفت : خدا پشتیبان تو بود که چنین خورشید تابانی را نصیبت کرد . یک هفته جشن گرفتند و سر یک ماه سام بهسوی سیستان رفت . پس از یک هفته همگی به همراه سیندخت و مهراب راهی سیستان شدند و بالاخره وقتی سام زال را به کام دل رسیده دید پادشاهی را به او سپرد و خود با لشکرش بهسوی گرگسار و باختر رفت زیرا از آشوب بدگوهران میترسید .
بعد از مدتی آثار بار در رودابه نمایان شد و او بهشدت سنگین و ناراحت و زرد شده بود تا اینکه یک روز از هوش رفت و در کاخ ولوله شد . سیندخت ناراحت بود و زال به بالین رودابه آمد با دلی پر از غم موی میکند و ناله میکرد که ناگاه به یاد پرسیمرغ افتاد پس مجمری آورد و آتش افروخت و پر سیمرغ را سوزاند . در دم آسمان تیره شد و سیمرغ ظاهر گشت و گفت : چرا نگرانی ؟ رودابه برایت فرزند نامداری میآورد . چاره این است که خنجری آبگون بیاوری سپس رودابه را با می مست و بیهوش کنی و بعد بچه را از پهلوی او درآوری و مطمئن باش او دردی نخواهد کشید سپس آنجا را که چاک دادهای بدوز و گیاهی را که به تو میدهم با شیر و مشک بکوب و در سایه خشککن سپس آن را به پهلوی رودابه بمال و ازآنپس پر مرا بر آن بمال و خیالت آسوده باشد .زال رفت و کارهایی را که سیمرغ دستور داده بود انجام داد. سیندخت از دیده خون فرومیریخت و میگفت : کجا ممکن است از پهلو بچه به دنیا آید ؟ وقتی بچه به دنیا آمد پسری بود مانند پهلوانی بالابلند با موهای سرخ و صورتی گلگون مانند خورشید رخشان و دودستش پرخون بود . از این بچه پیلتن همه متعجب شدند . وقتی رودابه به هوش آمد بچه را نزدش آوردند .در یکروزگی چون بچهای یکساله بود و همتایی نداشت . کودک را رستم نام نهادند. رودابه دستور داد عکس رستم را بر حریر دوختند و برای سام فرستادند . وقتی سام عکس را دید شاد شد و جشنی برپا کرد . رستم ده دایه داشت که او را شیر میدادند ولی بااینحال از شیر سیری نداشت . وقتی شیرخوارگی او پایان یافت و به خوردن نان و گوشت افتاد بهاندازه پنج مرد غذا میخورد و بهسرعت رشد میکرد
وقتی خبر به سام رسید که پسر زال شیر مردی شده است آرزومند دیدار کودک شد و به زابلستان رفت پس زال و مهراب به پیشوازش آمدند و از او استقبال کردند . وقتی سام از دور رستم را دید چهرهاش شکفت.
بدو آفرین کرد سام دلیر
که تهما . هژیرا .بزی شاد دیر
دلیرا!گوا !پورزالا !شها !
سرافراز تاجا ! بلند اخترا !
رستم تخت او ببوسید و تعظیم کرد و به ستایش نیای خود پرداخت پس رفتند و جشنی گرفتند و مهراب از بس " می" نوشیده بود میگفت : من ترسی از زال و سام و منوچهرشاه ندارم من رستم را دارم و دوباره آئین ضحاک را زنده میکنم و زال و سام از صحبتهای او به خنده درآمدند . زمان خداحافظی سام رسید و او با چشمانی اشکبار خداحافظی کرد . به دلش افتاده بود که دیگر چند صباحی به پایان عمرش نمانده است . پس به زال سفارش کرد که جز دادگری پیشه مکن . فرزندان را بدرود گفت و رفت . زال و رستم تا سه منزلی او را بدرقه کردند و با چشمانی اشکآلود بازگشتند. روزی رستم در بوستان با دوستانش به شادی میگذراند . زال به فرزندش گفت : دلیرانت را آماده کن و خلعت و سازوبرگ به آنها بده و مهیای جنگ باش .تهمتن از بس شراب نوشیده بود مست شده و برای خواب بهسوی شبستان آمد ناگاه از خواب پرید و فهمید که پیل سپیدش رهاشده است و گمان¬می¬رود که به مردم گزند برسد پس گرز نیای خود را برداشت و خواست به دنبال فیل خارج شود اما خدمتکاران گفتند این موقع شب صلاح نیست و جلویش را گرفتند ولی رستم آنها را عقب زد و رفت . فیل را چون کوهی خروشان دید بهطوریکه زمین زیر او مثل دیگ جوشانی میلرزید . تهمتن نعره زد و به سمت او رفت و گرز را بر سرش کوفت و فیل بر زمین افتاد. رستم بازگشت و خوابید . صبح روز بعد به زال خبر دادند که رستم چگونه پیل را به خاک کشید پس فرمود تا رستم به نزدش بیاید . پدر یال و دست و سرش را بوسید و گفت : به کوه سپند برو . آنجا کوهی میبینی که سر به ابر کشیده و حتی عقاب هم به نوک آن نمیرسد . آنجا گروهی هستند که با حیله نریمان را از پا درآوردند و تاکنون هم سام نتوانسته انتقام پدرش را از آنها بگیرد و اکنون نوبت توست که به کینخواهی نریمان روی . خودت را به شکل ساربانی درآور و تعدادی شتر نیز با خود ببر و نمک بارشان کن چون نمک برای آنها باارزش است و وقتی تو را با نمک ببینند به استقبالت میآیند. رستم راه افتاد و وقتی به نزدیکی کوه سپند رسید دیدهبان آنها را دید و به نزد سالارش رفت و گفت : کاروانی میآید فکر کنم بارشان نمک است . سالار کسی را فرستاد تا از بار آنها مطمئن شود و پس از اطمینان فرمود تا درها را گشودند و کاروان داخل شد و همه اطرافش را گرفتند و هرکس زر و سیم و جامه میداد و نمک میگرفت . چون شب شد زمان جنگ فرارسید و تهمتن و یارانش با تیغ و گرز و کمند همه را از پا درآوردند. رستم در آن جای تنگ خانهای دید که از سنگ خارا درستشده بود و دری آهنین داشت پس با گرز بر آن زد و در را از جا کند و داخل شد . در آنجا سیم و زر فراوانی یافت و به یارانش گفت : گویا هرچه زر در دنیا است در این گنبد بهکاررفته است . نامهای به پدر نوشت و شرح ماجرا بازگو کرد و پرسید که با زرها و جواهرات چه کند ؟ زال از خبر پیروزی رستم شاد شد و شترانی برای آوردن بار زر فرستاد . رستم کوه سپند را به آتش کشید و به زابلستان رفت . زال به پیشوازش آمد و بر او آفرین گفت. سپس رستم نزد رودابه رفت . مادر سینهاش ببوسید و او را گرامی داشت. زال نامهای به سام نوشت و خبر پیروزی رستم را در کوه سپند داد . سام بسیار شاد شد و نامهای با خلعت و زیور فراوان فرستاد و از آنها تشکر کرد .
چو سال منوچهر شد بر دو شصت
ز گیتی همی بار رفتن ببست
منوچهر در پایان عمر پسرش نوذر را فراخواند و به او پند داد و میگفت که دل به این تخت و تاج شاهی خوش مکن که بالاخره به سر میآید و همگی آخر کارمان خاک است . مواظب باش از دین خدا سرمپیچی .
تو مگذار هرگز ره ایزدی
که نیکی ازویست و هم زو بدی
ممکن است از توران و پسر پشنگ به تو گزندی برسد پس تو در آن زمان از زال و سام یاری بخواه و همچنین از پسر زال که پهلوانی است که شهر توران را از بین میبرد. این بگفت و چشم بر همنهاد .
یکی پندگویم ترا ازنخست
دل از مهر گیتی ببایدت شست
جهان کشتزاریست بارنگ و بوی
درو مرگ و عمر آب و ما کشت اوی
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی
منبع: آخرین خبر
ویدیو مرتبط :
شاهنامه خوانی بخش دوازدهم