سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ دزیره- قسمت پنجاه و هشتم


 قصه شب/ دزیره- قسمت پنجاه و هشتمآخرین خبر/ در این شب های بهاری می خواهیم باز هم با کتاب های خوب در کنار شما مخاطبان فرهیخته و کتابخوان آخرین خبر باشیم. این شب ها با داستان جذاب و خواندنی " دزیره" با شما هستیم. رمان دزیره یک رمان عاشقانه و تاریخی جذاب است، همانطور که حتما می دانید دزیره تاثیر زیادی روی ناپلئون بناپارت معروف داشته است و در این داستان با حقایق زیادی روبرو خواهید شد. کتابخوان و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل

من نیز شروع به گریه کردم و گفتم :
- ولی شما مرا نشناختید .حتی پس از این که عینک خود را به چشم زدید مرا نشناختید . من بی ملاحظه نیستم . سعی می کنم در این روزهای تاریک هر خدمتی از دستم برمی آید انجام دهم .
لوگراند به طرف در رفت و آن را قفل کرده و گفت :
-در این موقع به مشتری احتیاج نداریم والاحضرت .
در کیف دستیم به جستجوی دستمال پرداختم . لوگراند یکی از دستمال های سفیدش را که از بهترین پارچه های ابریشم بود به من داد . در نا امیدی دستمال شاگرد سابق شرکت کلاری را در دستم و مچاله کرده و گفتم :
- مدت ها به مغزم فشار آوردم تا بدون آنکه دست به قرض بزنم پولی به دست بیاورم . افراد فامیل کلاری مقروض نمی شوند . منتظر شوهرم هستم .
با اطمینان خاطر گفت :
- تمام پاریس در انتظار ورود فاتح لیپزیک هستند و تزار و پادشاه پروس قبلا وارد شده اند . ورود والاحضرت به طول ....
اشک هایم را پاک کرده و گفتم :
- در مدت این چند سال سهم خود را از شرکت دریافت نکرده ام و اکنون باید آنچه پول نقد در دست دارید در اختیار من بگذارید .
- والاحضرت فقط مبلغ ناچیزی موجودی دارم . اعلیحضرت ژوزف یک روز قبل از عزیمت مبلغ سنگینی از شرکت برداشت کرد .
چشمانم از تعجب باز ماند ولی او متوجه نشد و به صحبت ادامه داد :
- اعلیحضرت ژوزف سالی دو مرتبه سهم منافع همسر خود را از شرکت دریافت می کند . قبل از عزیمت از پاریس هرچه پول نقد از اول ماه مارس تا آن روز از فروش مخفیانه قماش سفید به دست آورده بودیم برداشت کرد و با خود برد و چیزی جز صورت حساب نسیه پرداخت نشده باقی نمانده است والاحضرت .
با این ترتیب ژوزف هم دانسته و یا ندانسته از روبان سفید منافعی برده است . ولی به هرحال اکنون این امر چندان مهم نیست .لوگراند در حالی که یک بسته اسکناس به طرفم دراز کرده بود گفت :
- بفرمایید این تمام پولی است که فعلا موجود داریم.
پول ها را با عجله در کیف دستیم فرو کرده و گفتم :
- این هم لااقل چیزی است و آقای لوگراند باید فورا صورت حساب های سنگین و بزرگ را وصول کرد . همه می گویند که ارزش فرانک تنزل خواهد کرد . درشکه من در خیابان است سوار شوید و نزد کلیه مشتریان بروید و حساب های آنها را وصول کنید و هر کسی از دادن پول خود داری کرد پارچه و جنسی را که خریده از او پس بگیرید . این کار را خواهید کرد ؟
- ولی نمی توانم مغازه را ترک کنم . فقط یک شاگرد بیشتر نداریم و بقیه شاگرد ها را به خدمت سربازی احضار کرده اند شاگرد مغازه را نزد یکی از مشتریانی که لباس جدید احتیاج دارد فرستادم . این مشتری ما همسر مارشال مارمون است . والاحضرت به علاوه در انتظار مشتریان خیاطی لوروی هستم .... شب و روز خیاط خانه لوروی کار می کند و خانم های دربار جدید ....
- آقای لوگراند هنگامی که شما مشغول وصول حساب ها هستید من مشتریان را راه می اندازم .
لوگراند با تعجب گفت :
- ولی مادام ....
- تعجبی ندارد وقتی که دختر کوچکی در مارسی بودم غالبا در مغازه به پدرم کمک می کردم . می دانم چطور پارچه ابریشمی را باید به مشتری عرضه کرد . نگران نباشید ، عجله کنید آقا .
فورا کلاه و پالتوم را برداشتم . لوگراند با شک و تردید به طرف در رفت ، بلافاصله گفتم :
- آقا آن روبان سفید را برای حفظ شهرت شرکت کلاری از یقه بردارید .
-ولی والاحضرت غالب مردم ....
- بله ، ولی نه شاگرد مرحوم فرانسوا کلاری ...به امید دیدار زود مراجعت کنید .
وقتی در مغازه تنها شدم پشت میز نشستم . سرم را روی دستم گذاردم ، بسیار خسته بودم ، بی خوابی ممتد شبانه و اشک های جنون آمیزی که ریخته بودم قدرتم را سلب کرده بود و چشمم می سوخت . باید از خاطرات مارسی گله مند باشم . طفل شیطان و بی ملاحظه ای بودم ، راستی بی فکر و بی ملاحظه بودم ... پدرم دست مرا گرفته و حقوق بشر را برایم تشریح کرده بود . این خاطرات زمان های گذشته بود و دیگر تجدید نخواهد شد .
زنگ بالای در مغازه به صدا در آمد . از جای خود پریدم . یک فراک آبی کم رنگ با زر دوزی فراوان و روبان سفید در آستانه در ظاهر گردید .او یکی از خریداران مغازه لوروی بود . من همیشه با مدیره خیاطی لوروی سر و کار داشتم ولی کارمندان او را نمی شناختم .
زنگ بالای در مغازه به صدا در آمد . از جای خود پریدم . یک فراک آبی کم رنگ با زر دوزی فراوان و روبان سفید در آستانه در ظاهر گردید .او یکی از خریداران مغازه لوروی بود . من همیشه با مدیره خیاطی لوروی سر و کار داشتم ولی کارمندان او را نمی شناختم . به طرف او رفته و گفتم :
- شما از خیاط خانه مادام لوروی آمده اید ؟ من به جای آقای لوگراند کار می کنم . چه فرمایشی داشتید ؟
- می خواستم با آقای لوگراند شخصا صحبت کنم ....
به او گفتم متاسفم که آقای لوگراند نیستند و در همین موقع یک طاقه سنگین مخمل را که یادداشتی به این مضمون روی آن بود «مادام مر ، عودت داده اند »از قفسه برداشته و روی میز جلو او گذاردم و از طرف راست شروع به بازکردن کردم . مخمل سبز پر رنگ ، رنگ مورد علاقه مردم جزیره کرس ، با زنبور های طلایی روی میز پهن شده بود گفتم :
- ملاحظه کنید مخمل سبز با گل زنبق علامت خانواده بوربون .
سعی کردم تا توپ پارچه را وارونه نمایم تا زنبور ها وارونه شده و به شکل گل زنبق جلوه نمایند . خریدار عینک خود را به چشم زده و با مخالفت گفت :
- این گل های زنبق شبیه زنبور هستند .
- تقصیری متوجه من نیست .
- این گل زنبق ها خاطره ناپلئون را زنده می کند .
شانه هایم را بالا انداختم خریدار مجددا به صحبت خود ادامه داد :
- رنگ سبز چندان مورد توجه نیست . به علاوه مخمل در فصل بهار مصرفی ندارد . آیا موسلین دارید ؟
به قفسه ها نگاه کردم . موسلین صورتی ، موسلین زرد و چندین توپ موسلین در قفسه بالا دیده میشد .نردبان کجا است ؟ به اطراف مغازه نگاه کردم . نردبان را یافتم و آن را به قفسه تکیه داده بالا رفتم . در حالی که نردبان زیر پایم می لغزید یک توپ موسلین پایین آوردم .
خریدار گفت :
- امپراتریس ژوزفین ، دستور لباس سفید داده اند . لباس سفید یاسی رنگ برای صبح مناسب است . امپراتریس برای پذیرایی تزار به این لباس احتیاج دارد .
تقریبا از پلکان پایین افتادم .
-ژوزفین با تزار ملاقات خواهد کرد ؟
- البته و بسیار مشتاق این ملاقات است تا بتواند درباره وضعیت مالی خود با او بحث کند . وضعیت مالی بناپارت مورد بحث قرار گرفت و حل شد . ظاهرا دولت جدید بسیار سخاوتمند است و به این تازه به دوران رسیده ها حقوق تقاعد خواهد پرداخت . آیا موسلین سفید با گل زنبق دارید یا خیر ؟
از نردبان پایین آمدم و پارچه ابریشمی شفافی در جلو او گذاردم . گفت :
- پر رنگ است .
- همرنگ غنچه گل زنبق برای ژوزفین بسیار مناسب است .
مرد با تعجب مرا نگریست و گفت :
- از کجا می دانید ؟
- این پارچه به صورت ژوزفین می آید بعلاوه کمی جلف و برای او مناسب است . ما فعلا در مقابل پول نقد جنس می فروشیم . نسیه نمی دهیم .
- پول نقد موضوعی ندارد . مشتریان ما سر عده پول نمی دهند به محض این که وضعیت روشن شد مادموازل ....
توپ موسلین را از روی میز برداشتم و به طرف قفسه رفتم و گفتم :
- وضعیت کاملا روشن است و فرانک ارزش خود را از دست می دهد .
مشتری شروع به غرغر کرد و گفت :
- لوگراند کجاست ؟
- به شما گفتم اینجا نیست .
چشمان او با حرص و ولع روی قفسه های نیمه خالی حرکت کرد و گفت :
- دیگر جنسی ندارید .
- بله تقریبا همه را در مقابل پول نقد فروخته ایم .
به چند توپ ساتن خیره شده و آهسته زیر لب گفت :
- زن مارشال نی .....
- ساتن آبی کم رنگ برای او بگیرید . صورت او سرخ و رنگ آبی به صورتش مناسب است .
با کنجکاوی به من نگاه کرد .
- اطلاعات وسیعی دارید . به علاوه اطلاعات کاملی از حریر دارید . دختر کوچولو اسم شما چیست ؟
با دلبری جواب دادم :
- دزیره . خوب چه لباسی برای مادام مارشال نی برای حضور در دربار بوربون در نظر بگیریم .؟
- مادموازل دزیره شما خیلی نیش دار صحبت می کنید . جزو طرفداران بناپارت ها نیستید ؟
- ساتن آبی برای مادام نی بخرید . چندان گرانقیمت نیست به قیمت قبل از جنگ می فروشیم .
قیمتی برای ساتن تعیین نشده بود از روی خط درهم و برهم اتیین قیمت را تعیین کردم . مرد گفت :
- در مقابل آن رسید خواهم داد .
- پول آن را نقدا خواهید پرداخت زیرا مشتری دیگری برای آن دارم .
پول را شمرد و روی میز گذارد . در حالی که هشت متر ساتن متر می کردم گفتم :
- موسلین چطور ؟ لازم ندارید ؟
سپس قیچی را از کنار قفسه برداشتم . برش کوچکی روی لبه پارچه داده با دو دست گوشه آن را گرفته و با یک ضربه پارچه را پاره کردم . دیده بودم چگونه پدرم و اتیین با دست پارچه را پاره می کنند .
خریدار زیرلب غرغر کرده و گفت :
- امپراتریس هرگز نقدا پول نمی ده&am


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت هشتم