سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ عشق سالهای وبا- قسمت دوازدهم


قصه شب/ عشق سالهای وبا- قسمت دوازدهمآخرین خبر/ این شب ها با یکی از ارزشمندترین داستان های نویسنده معروف برنده جایزه نوبل گابریل گارسیا مارکز کنار شما هستیم. داستان عشق سال های وبا مثل دیگر داستان های این نویسنده بزرگ زیبا و خوانندنی است و امیدواریم شما هم از خواندن این داستان لذت ببرید.
لینک قسمت قبل
سالها بعد هنگامی که می خواست دریابد اشعارش چه تأثیری بر دخترک گذاشته است ، متوجه شد که نمی تواند از این طریق به چیزی دست یابد . همان لحطه که نامه را به دست فرمینا دازا داد و در انتظار پاسخ ماند ، به مطلبی پی برد که تا نیم قرن فراموش نکرد : اینکه اگر لحظه ای در کنار دخترک باشد ، هوا در هر فصل و دوره ای برایش بهاری است . به همین دلیل تنها انگیزه ای که او را ترغیب به ادامه دوستی همکاری با لوتاریو توگوت ، به ویژه در نواختن ویولن در گروه همسرایان کلیسا می کرد ، این امیدواری بود که بتواند روزی فرمینا را در لباس مواج دوباره ببیند و لذت ببرد . آهنگی که معمولاً در مراسم مذهبی نواخته می شد ، با توجه به روحیه عاشقانه پر التهاب او چنان ناهمگونی داشت که روزی ناگهان در کلیسا شروع به نواختن والسهای هیجان انگیز و عاشقانه کرد . لوتاریو توگوت نیز بر خلاف تمایل باطنی از او خواست بلافاصله از گروه همسرایان بیرون برود .
این ماجرا مصادف با هنگامی بود که فلورنتینو آریزا به منظور پی بردن به این که فرمینا دازا از چه عطری استفاده کرده است ، تصمیم گرفت گلهایی را که مادرش در گلخانه پرورش می داد ، بخورد و مزه آنها را بچشد . همچنین در همان زمان شیشه کوچک عطری را در جیب لباس مادرش یافت که در آن روزها همراه با کالاهای کمیاب ، به طور قاچاق با کشتیهای آلمانی یا آمریکایی حمل می شد و در بندرگاهها به فروش می رسید . در آن موقع هم نتوانست بر کنجکاوی خود به منظور کشف رایحه آن غلبه کند . 

ترانزیتو آریزا که تا ساعت شش صبح ، نگران و آزرده دل در انتظار باز گشت فرزندش به خانه بیدار نشسته بود ، بیش از آن طاقت نیاورد ، از خانه بیرون آمد و به جستجو در بندر مشغول شد . مدت کمی از ظهر می گذشت که پسرش را مستغرق در استفراغ خود ، در گودالی در ناحیه ای متروک در ساحل یافت . همان گودالی که دریا نیز معمولاً اجساد غرق شدگان را در آن می انداخت .
به هر حال مادر فرصتی یافته بود تا با استفاده از آن ، ضمن تلاش برای بهبودی حال پسرش ، او را به خاطر بی ارادگی و از خود بیخود شدن سرزنش و به او یاد آوری کند که در دنیای عشق ، جایی برای آدمهای ضعیف وجود ندارد و همه دختران خود را به به دست مردانی مقتدر و با اراده می سپارند تا بتوانند پناهگاهی در قلمرو اقتدار آنها بیابند .

فلورنتینو آریزا این پند را به درستی آویزه گوش خود قرار داد ، و چه خوب یاد گرفت ! هنگامی که ترانزیتو آریزا پسرش را در حال خروج از فروشگاهی با کت و شلوار و کلاه و کراوات سیاه دید و شانه های افتاده او را مشاهده کرد ، بسیار ناراحت شد و با لحنی اندوهگین پرسید :

- پسرم ، مگر به مراسم خاکسپاری می روی ؟

فلورنتینو از شدت خجالت ، سرخ شد و پاسخ داد :

- تقربیاً همین طور است .

مادر متوجه هراس فرزندش شد ، ولی در ضمن او را بسیار قاطع و مصمم یافت . بنابراین پس از این که برایش دعا خواند و آرزوی موفقیت کرد ، مژده داد که مقداری مشروب برای آن شب تهیه کرده است تا بتوانند در کنار هم جشن بگیرند

یک ماه از زمان تحویل نامه به فرمینا دازا می گذشت ، پسرک اغلب روزها به قول خود عمل نمی کرد و پنهانی به پارک می رفت با این امید که معشوق را ببیند . در آن مدت ، هیچ چیز تغییر نکرده بود . کار تدریس در همان زیر درخت بادام همچنان از ظهر آغاز می شد و در ساعت دو بعد از ظهر خاتمه می یافت . فرمینا دازا در ضمن تدریس همچنان به گلدوزی روی پارچه ادامه می داد . پس از پایان تدریس نیز گاهی روی همان نیمکت می نشست تا هوا خنک شود . با گذشتن یک ماه از موعد تسلیم نامه ، فلورنتینو آریزا دیگر شکیبایی خود را از دست داد و با توجه به اینکه عمه اسکولاستیکا از کنار فرمینا دازا دور نمی شد ، با گامهایی مصمم ، علیرغم لرزش زانوان ، عرض خیابان را پیمود ،به آن دو زن نزدیک شد و به اسکولاستیکا گفت :
- لطفاً لحظاتی من و این دختر خانم را تنها بگذارید . حرفهای مهمی دارم که می خواهم به او بزنم .
اسکولاستیکا در پاسخ با خونسردی گفت :
- چه حرفهایی ؟ هیچ مطلبی بدون حضور من نباید در میان گذاشته شود ، حتی اگر خصوصی و مربوط به او باشد .


پسرک گفت :
- در این صورت حرفی به او نخواهم زد ، ولی پیامدهای این کار متوجه شما خواهد شد .


اسکولاستیکا انتظار شنیدن چنین سخنانی نداشت . بنابراین تحت تأثیر حرفهای فلورنتینو آریزا از جای برخاست و در همان حال اندیشید پسرک این سخنان را از روح القدس الهام گرفته است . به بهانه تعویض سوزن گلدوزی به خانه رفت و دو جوان را تنها گذاشت .


فرمینا دازا اطلاعات چندانی در مورد آن جوان عاشق که همچون پرنده ای راه گم کرده به سراغش آمده بود ، نداشت و اگر نام پسرک را زیر نامه نخوانده بود ، نمی دانست اسمش چیست . تنها شنیده بود که فلورنتینو پسری نا مشروع از پدری نامعلوم و مادری ازدواج نکرده است و علیرغم تلاشهایی که می کند ، داغ ننگ تنها اشتباه دوران جوانی مادر را تا ابد بر پیشانی خواهد داشت . همچنین می دانست که در دفتر پستی ، تنها نامه رسانی ساده نیست ، بلکه فردی لایق است و آینده ای روشن در پیش دارد . حدس می زد آن روز هم تلگراف را به این دلیل آورده است که بتواند او را ببیند . این اندیشه ، موجی از خوشحالی به قلبش می انداخت . از طرفی فلورنتینو آریزا را در کلیسا در حال نواختن ویولن دیده بود . هر چند دخترک همیشه سر به زیر می انداخت و جرأت نگریستن به او نداشت ، ولی زیر چشمی همه چیز را می دید و تردیدی نداشت که هر چند همه آلات موسیقی در گروه همسرایان کلیسا به خاطر همه حاضران به ترنم در می آید ، ولی ویولن پسرک ، تنها به خاطر او می نوازد . البته فلورنتینو در زمره جوانان مورد علاقه و توجه فرمینا دازا نبود و تنها عینکی که بر چشم داشت ، لباس کارمندی تیره ای که می پوشید و خصوصیات عجیب او ، حس کنجکاوی دخترک را بر می انگیخت . با این حساب فرمینا هرگز کمان نمی کرد این چیزها هم جنبه های دیگری از عشق هستند ، هرگز متوجه نشد چرا و چگونه نامه پسرک را پذیرفت ، ولی در ضمن هرگز خود را به خاطر کاری که انجام داده بود سرزنش نمی کرد . با این حال ، فشار روانی ناشی از قولی که برای ارائه پاسخ به پسرک داده بود ، زندگی دختر جوان را دچار اختلال می کرد . همه چیز او را می ترساند . سخنان پدرش ، نگاههای اتفاقی او ، و اشاره هایش به نظر فرمینا ، دامی می آمد که برسر راه عشق پنهانی یا راز نهانی او گذاشته بودند . رفتارش به گونه ای بود که انگار هر لحظه در معرض لو رفتن است و بنابراین بر سر میز غذا بسیار کم حرف می زد . در هنگام گفتگو با عمه اش نیز محتاطانه عمل می کرد ، هر چند زن سالخورده از همه اسرار نهانی با خبر بود و چنان به برادر زاده اش همدردی نشان می داد که انگار خودش نامه را از پسرک دریافت کرده است .


فرمینا دازا اغلب اوقات به دستشویی می رفت ، در را از داخل می بست و نامه را می خواند . انگار می خواست از میان سیصد و چهارده حرف و پنجاه و هشت واژه آن ، غیر از مطلب آشکار و عیان ، رمزی نهفته را بیابد .ولی با این کار به نتیجه ای نمی رسید و همان متنی را در برابر خود می دید که نخستین بار دیده بود . بار نخست ، شتابان و با قلبی پر تپش خود را به دستشویی رساند و پاکت را با این امید پاره کرد که با واژه هایی به شیرینی عسل مواجه شود . ولی در داخل پاکت ، تنها نامه ای معطر یافت که از عبارات قاطعانه آن هراسان شد .


فرمینا دازا اندیشید که اجباری به دادن پاسخ به نامه ندارد ، ولی متن آن چنان صریح بود که چاره ای جز جواب دادن نداشت . در همان...حالت سرگردانی و بی تصمیمی با شگفتی دریافت بیش از حد لازم به خود حق داده است که به پسرک بیندیشد. آن هم اندیشه ای آمیخته با شیفتگی! گاهی با نگرانی به خود می گفت که چرا فلورنتینو دیگر به پارک نمی آید. انگار فراموش کرده بود که خودش چنین پیشنهادی داده است. در واقع همه فکر و ذکرش در مورد پسرک بود و می دانست هرگز به شخص یا چیز دیگری تا این اندازه نیندیشیده است. پسوسته به گوشه و کنار پارک چشم می دوخت با این امید که او را ببیند. در لحظه بیدار شدن از خواب همیشه چنین احساس خوشایندی داشت که شب گذشته فلورنتینو تا صبح در خیابان به انتظار نشسته و در تاریکی به او نگریسته است. شاید به همین دلیل بود که بعد از ظهر آن روز پس از شنیدن صدای گامهای مصمم پسرک که به سوی او می آمد، به سختی باور می کرد در عالم خواب و رؤیا نیست. ولی هنگامی که مرد جوان با صراحت خواستار پاسخ نامه اش شد، فرمینا دازا که انتظار چنین قاطعیتی را نداشت، چاره ای جز جدی گرفتن موضوع نیافت. نمی توانست پاسخی به پسرک بدهد و می دانست حق ندارد با پاسخ غیر منطقی او را از سر خود باز کند.
فلورنتینو گفت:
ـ دور از نزاکت است که بعد از پذیرش نامه، پاسخی به آن ندهی.
پایان سرگردانی دخترک فرا رسیده بود. به خوبی بر خود مسلط شد و به دلیل تأخیر در دادن پاسخ، عذرخواهی کرد و قول داد که تا پایان تعطیلات، جواب او را بدهد.
همین کار را هم انجام داد. سه روز به بازگشایی مدارس مانده بود که عمه اسکولاستیکا به دفتر پستی رفت تا تلگرافی برای دهکده ای به نام پی یدراس مولر بفرستد. چنین نامی حتی روی نقشه هم به چشم نمی خورد. برخورد اسکو لاستیکا با فلورنتینو به گونه ای بود که انگار تا آن موقع هرگز او را نه دیده است و نه می شناسد. در هنگام بیرون آمدن پاکتی را روی پیشخوان قرار داد و وانمود کرد که آن را جا گذاشته است. با خونسردی از دفتر پستی خارج شد و به خانه برگشت.
در داخل پاکت، نوشته ای روی کاغذی گرانبها و آراسته به نقوش طلایی دیده می شد. فلورنتینو آریزا سرشار از لذت و خوشی، همه مدت بعد از ظهر را به خواندن نامه مشغول بود. هر واژه آن را به آرامی و چند بار می خواند و هر چه بیشتر می خواند، بیشتر لذت می برد.
در طول سالی که آن دو عاشق شدند، به چیزی جز یکدیگر نمی اندیشیدند و رویای دیگری نمی دیدند. همواره در انتظار دریافت نامه و سپس پاسخ دادن به آن بودند. با این حال، در طول فصل پر هیجان بهار و حتی سال بعد، بخت ملاقات با یکدیگر را نداشتند. علاوه بر آن، از لحظه ای که فلورنتینو برای دریافت پاسخ نامه نزد فرمینا دازا رفت، تا نیم قرن بعد، هرگز نتوانستند لحظه ای با هم تنها باشند و درباره عشق حرف بزنند. در سه ماه نخست سال، میزان نامه نگاری آنان زیاد بود و گاهی به روزی دو بار هم می رسید. همین امر، موجب هراس اسکولاستیکا شد.
پس از نخستین نامه ای که اسکولاستیکا از برادر زاده اش برد و به پسرک رساند، تقریباً هر روز با تظاهر به تصادفی بودن ماجرا، عرض خیابان را می پیمود ، ولی هرگز اجازه نمی داد آن دو پرنده عاشق، یکدیگر را ببینند. پس از سه ماه متوجه شد کسی که در شعله های این آتش عشق می سوزد، فرمینا دازا نیست، بلکه خودش است. اسکولاستیکا دازا غیر از برادرش، پشتیبان دیگری در زندگی نداشت و با توجه به اخلاقی که آقای دازا داشت، زن به خوبی می دانست که سوء استفاده از اعتماد، یا خیانت به برادر، هرگز مورد بخشش و اغماض قرار نخواهد گرفت. با این حال، هر گاه به مرحله تصمیم گیری می رسید، در می یافت که نمی تواند برادر زاده اش را دچار سرنوشتی کند که خود در دوران جوانی گرفتار آن شده بود. بنابراین اجازه می داد روشهایی را مورد استفاده قرار دهد که موجب شادی روح او شود و در نهایت مخاطراتی را هم به دنبال نداشته باشد.فرمینا دازا نامه های خود را در مسیر روزانه خانه به مدرسه در جای خاصی می گذاشت که در نامه پیشین به آن اشاره کرده بود و در نامه جدید نیز محل نامه بعدی را نشان می داد. فلورنتینو نیز همین کار را می کرد. با این ترتیب پس از مدتی، اسکولاستیکا دیگر مداخله ای در تحویل نامه نداشت و به نوعی، از ارتباط میان آنها حذف شد. نامه های ارسالی معمولاً یا در شکاف تنه درختان یا میان درز دیوارهای قلعه دوران استعمار قرار می گرفت تا در روزهای رفتن به کلیسا نیز دو عاشق از یکدیگر بی خبر نباشند. گاهی بارانهای سیل آسا نامه ها را پاره می کرد و از بین می برد، ولی باز هم آنها راهی برای برقراری ارتباط با هم می یافتند.
فلورنتینو آریزا هر شب در اتاق پشت خانه که پر از دود چراغی بود که با روغن خرما می سوخت، می نشست و نامه می نوشت. با توجه به مطالعات زیادی که در مورد شعر و شاعری و کتابهای عاشقانه داشت، می کوشید این کار را بدون نقص انجام دهد. مادر به تدریج نگران سلامتی او می شد. به همین دلیل از پنجره اتاق خوابش فریاد می زد:
ـ با این کارهایت، مغز خودت را خراب می کنی.
فلورنتینو به حرفهای او گوش نمی داد و گاهی بدون اینکه شب تا صبح بخوابد، به اداره می رفت و در سر راه نیز نامه هایش را در محل از پیش تعیین شده می گذاشت تا فرمینا دازا در راه مدرسه آنها را پیدا کند.
بر خلاف فلورنتینو ، دخترک نه تنها تحت مراقبت شدید پدرش بود، بلکه خواهران مقدس نیز در مدرسه او را به دقت زیر نظر داشتند. برای خواندن نامه های پسرک، معمولاً به دستشویی می رفت و برای نوشتن نامه نیز به بهانه یاد داشت کردن مطالب سر کلاس، این کار را انجام می داد. اغلب هم فرصت کافی برای پر کردن حتی نیمی از کاغذ، نداشت. البته غیر از نداشتن فرصت، خلاصه نویسی از عادات همیشگی او به شمار می آمد و در ضمن زیاد خود را درگیر احساسات نمی کرد. بلکه نامه نگاری را همچون پر کردن دفتر یاد داشت روزانه به حساب می آورد. در واقع همه آن نامه ها برایش به منزله ارضای حس کنجکاوی بودند و دخترک به این دلیل به نامه های فلورنتینو پاسخ می داد که آتش عشق، همچنان شعله ور بماند، ولی به اندازه ای پیش می رفت که دستش در شعله های آن نسوزد.
نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
ادامه دارد...


منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت دوازدهم