سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر- قسمت سی و دوم


آخرین خبر/ اگر شما هم دوست دارید قبل از خواب کتاب بخوانید می توانید هر شب در این ساعت با داستان های دنباله دار ما در کاشی کتاب همراه باشید و قصه « جین ایر» را دنبال نمایید.

لینک قسمت قبل

چیزی که به خصوص موجب تعجب من شده بود این بود که او دیگر به این طرف و آن طرف سفر نمی کرد و هیچوقت هم به اینگرام پارک نمی رفت. قطعاً می دانستم که اینگرام پارک در فاصله ی بیست مایلی آنجا و در مرز بخش دیگری از حومه است؛ اما این فاصله برای یک عاشق پرشور چه اهمیتی داشت؟ برای سوارکار ورزیده و خستگی ناپذیری مثل آقای راچستر فقط نصف روز وقت لازم بود تا به آنجا برسد. کم کم امیدی در من پیدا شد _ که البته حق نداشتم چنان امیدی داشته باشم _ و آن این بود که قرار ازدواج به هم خورده، که شایعات بی اساس بوده، که یکی از دو طرف یا هر دوی آنها از تصمیم خود منصرف شده اند. به چهره ی کارفرمای خود نگاه می کردم تا ببینم آیا گرفته یا غمگین نیست؛ هیچ زمانی را نمی توانستم به یاد بیاورم که آن چهره به طور یکنواختی خالی از حالت گرفتگی یا احساسات منفی باشد. حتی در لحظاتی که من و شاگردم با او می گذراندیم و من خسته و کسل می شدم و افسردگی اجتناب ناپذیری بر من چیره می شد، ظاهر او نشان می داد که خوشحال است. اگر او هرگز مکرراً مرا نزد خود نخواسته بود و وقتی نزد او بودم آنقدر به من محبت نشان نداده بود من هرگز عشق او را با چنین شدتی به قلب خود راه نمی دادم، اما افسوس!
آفتاب انگلستان در چله ی تابستان آن سال درخشش پرشکوهی داشت: آسمانهایی به آن صافی و خورشیدهایی با آن درخشندگی طولانیِ متوالی کمتر دیده بودم که به آن صورت، محیط کشور محصور در دریامان را مطلوب و دلپذیر ساخته باشد. گفتی که چند روز از روزهای ایتالیا از جنوب، مثل یک دسته پرنده ی زیبای مهاجر، کوچ کرده و روی صخره های آلپیون آرمیده باشند. یونجه چینی تمام شده بود؛ مزارع اطراف ثورنفیلد سبز و کوتاه بودند؛ جاده ها سفید و سوخته به نظر می رسیدند؛ درختان، سرسبزی روشن بهار را نداشتند اما پرچین و درختستان از انبوه برگهای سبز تیره پوشیده شده بودند، و این بار با رنگ روشن علفزارهای صاف و شفاف زمینه ی آنها فرق نمایانی داشتند.
در آن عصر نیمه ی تابستان، آدل، که نصف روز را در جاده ی «هی» صرف چیدن توت فرنگی وحشی کرده بود، در نتیجه ی خستگی زیاد با آن که خورشید هنوز در آسمان می درخشید، خوابید. به او نگاه می کردم تا کاملاً به خواب رفت. از نزد او برخاستم تا بروم و در باغ گشتی بزنم.
در ثورنفیلد از میان بیست و چهار ساعت شبانه روز اوایل غروب بهترین اوقات بود _ «گرمای سوزان روز رو به پایان نهاده»، خنکای غروب بر دشت تشنه و قله ی گُر گرفته ی کوه سایه افکنده بود. در آنجا که خورشید با سادگی تمام _ عاری از تجمل ابرها _ غروب می کرد فرش ارغوانی زیبایی گسترده بود. آفتاب در یک نقطه ی بالای تپه به روشنی یک قطعه گوهر سرخ یا شعله ی آتشی در آتشدان می سوخت، و فروغ ملایم آن، با لطافتی بیش از پیش بر کران تا کران نیمی از آسمان تابیده بود. نیمه ی شرقی آسمان نیز زیبایی خاص خود را داشت: زیبایی پر فسون یک زمینه ی آبی تیره و گوهری را داشت که بر پهنه ی آن می درخشید؛ این گوهر، ستاره ی کوچک تنهایی بود که اندکی بعد بر ماه فخر می فروخت، و ماه هنوز در پایین افق بود.
چند لحظه ای روی سنگفرش قدم زدم؛ در این موقع یک بوی لطیف آشنا _ عطر سیگار _ از یکی از پنجره ها به مشامم رسید. دیدم پنجره ی کتابخانه به اندازه ی یک کف دست باز شد. می دانستم که از آنجا ممکن است مرا ببیند بنابراین از آنجا دور شدم و به طرف باغ میوه رفتم. در باغ هیچ جایی امن تر و بهشت وارتر از آن قسمت نبود. درخت زیادی داشت و سراسر آن را گل پوشانده بود. از یک سو، دیوار بسیار بلندی آن را از حیاط جدا ساخته و از دیده ها پنهان داشته بود، و از سوی دیگر، خیابانی، که در دو طرف آن درختان آلش روییده بود، آن را از چمن جدا می کرد. در انتهای آن یک حصار روی گودال، تنها حائل میان آن قسمت و مزارع خلوت اطراف بود. ضلع دیگر آن، خیایان مارپیچی بود که دو طرف آن را درختان غار کاشته بودند و به یک درخت تنومند شاه بلوط منتهی می شد. در پای این درخت نیمکت دایره شکلی ساخته بودند. در طرف دیگر هم یک پرچین کشیده شده بود. در اینجا آدم می توانست گردش کند بی آن که کسی او را ببیند. در چنین زمانی که شبنم انگبینی فرو می چکید و سکوت حکمفرما بود و در این هوای تاریک و روشن شامگاه حس می کردم که می توانم تا ابد در این پناهگاه بمانم. اما همچنان که از میان باغچه های گل و میوه در قسمت بالای این محوطه پیش می رفتم. یک مرتبه متوجه شدم در زیر نور ماه که اکنون طلوع کرده بود و بر این فضای نسبتاً وسیعتر می تابید به دام افتاده ام. گامهایم دیگر نمی خواهند پیش بروند نه در اثر شنیدن صدا یا دیدن چیزی غیرمنتظر بلکه در اثر آن عطر هشدار دهنده ی پیشین که به مشامم می رسید.
اکنون مدتی است که گلهای رز سفید و سرخ، قیصوم، یاسمن و میخک عطر دلپذیر شامگاهیشان را در فضا پراکنده اند. این عطر جدید، اما، نه از بوته های گیاه و نه از گلهاست؛ آن را خوب می شناسم: عطر سیگار آقای راچسترست. به اطراف نگاه می کنم و گوش فرا می دهم. درختانِ سرشار از میوه ی رسیده را می بینم. آواز بلبلی را که در درختستانی در نیم مایلی اینجا نغمه می سراید می شنوم. هیچ نوع حرکتی را مشاهده نمی کنم و هیچ گامی را نمی بینم که به سوی من بیاید اما آن عطر هر لحظه بیشتر می شود. باید بگریزم. راه دریچه را که به بوته زار منتهی می شود در پیش می گیرم، و می بینم آقای راچستر وارد آن قسمت می شود. خود را کنار می کشم و به داخل تورفتگی دیوار که از گلهای پیچک پوشیده شده می روم. او زیاد آنجا نخواهد ماند: زود به همان جایی که از پیش بوده برمی گردد، و اگر من بیحرکت و ساکت بمانم به هیچ وجه مرا نخواهد دید.
اما نه _ شامگاه برای او هم مثل من دلپذیرست، و این باغچه ی قدیمی او را هم به سوی خود می کشد. همچنان می خرامد. گاهی شاخه های یک بوته ی خارتوت را بالا می گیرد تا به میوه هایش که به اندازه ی آلو هستند و تمام شاخه را پر کرده اند نگاهی بیندازد، گاهی گیلاس رسیده ای را از روی دیوار برمی دارد، و گاهی روی یک بوته ی گل خم می شود تا آن را ببوید یا قطرات شبنم روی گلبرگها را با تحسین نگاه کند. پروانه ی بزرگی از کنارم می گذرد و روی گیاهی در جلوی پای آقای راچستر می نشیند. او آن را می بیند، و خم می شود تا خوب نگاهش کند.
با خود گفتم: «آهان، حالا پشتش به من است، سرش هم گرم است؛ شاید اگر آهسته حرکت کنم بتوانم بدون جلب توجه او خود را از اینجا دور کنم.
از روی خاکهای نرم حاشیه ی چمن حرکت کردم تا صدای پایم توجهش را جلب نکند. در این موقع میان باغچه هایی ایستاده بود که یگی دو یارد با محلی که ناگزیر بودم از آنجا بگذرم، فاصله داشتند. ظاهراً پروانه او را سرگرم کرده بود. در دلِ خود گفتم: «خیلی خوب رد خواهم شد.» ماه که هنوز کامل بالا نیامده بود باعث درازتر شدن سایه اش شده بود. در حالی که از روی سایه اش می گذشتم بی آن که برگردد آهسته و به آرامی گفت: «جین، بیا به این موجود نگاه کن.»
من هیچ سروصدایی نکرده بودم، و او هم در پشت سر خود چشم نداشت؛ آیا ممکن است سایه اش دارای حس باشد؟ اول یکه خوردم، بعد به او نزدیک شدم. گفت: « به بالهایش نگاه کن؛ مرا به یاد یکی از حشرات هند غربی می اندازد. در انگلستان آدم غالباً نمی تواند شب پره ای به این بزرگی و زیبایی ببیند. اِه، پرید!»
پروانه دور شد. من هم شرمگینانه از آقای راچستر فاصله گرفتم اما او به دنبالم می آمد. وقتی به دریچه رسیدیم گفت: «برگرد؛ در شبی به این قشنگی حیف است آدم در خانه بنشیند؛ در چنین موقعی که غروب خورشید با مهتاب مقارن شده اصلاً نباید به فکر خوابیدن افتاد.»
یکی از عیبهای من این است که، اگرچه گاهی در برابر هر گفته ای جواب آماده ای دارم اما مواردی پیش می آید که وقتی می خواهم بهانه ای بتراشم متأسفانه زبانم اصلاً حرکت نمی کند؛ و معمولاً در مواقع بحران روحی که برای رهایی از مخمصه ای رنج آور مخصوصاً کلام ساده یا عذرِ به ظاهر موجهی لازم می شود، به هیچ وجه نمی توانم حرف بزنم. دوست نداشتم در این ساعت با آقای راچستر تنها در آن باغ میوه ی نیمه تاریک قدم بزنم اما نمی توانستم برای این که او را ترک بگویم بهانه ای پیدا کنم. با گامهایی آهسته و افکاری که سخت مشغول یافتن. بهانه ای برای رهایی از آن مخمصه بود به دنبال او روان بودم اما او آنقدر آرام و آنقدر موقر به نظر می رسید که من از احساس درون خود شرمنده شدم؛ ظاهراً فکر بد _ اگر در آنجا موجود بد یا پیامد بدی اصولاً قابل تصور می بود _ فقط در خود من وجود داشت وگرنه روح او آرام و کاملاً بیخبر از چنین چیزی بود.
به خیابانی که در دو طرف آن درختان غار کاشته بودند وارد شدیم. همچنان که به آهستگی به طرف حصار روی گودال و درخت شاه بلوط پیش می رفتیم گفت: «جین، ثورنفیلد در تابستان خیلی دلپذیرست، اینطور نیست؟»
_ «بله، آقا.»
_ «تو، که به تماشای زیباییهای طبیعت علاقه داری و احساس درک زبان طبیعت در تو نیرومندست باید از این خانه خیلی خوشت آمده باشد؟»
_ «من، در واقع، خودم را از طبیعت جدا نمی دانم.»
_ «و هرچند نمی توانم سردربیاورم اما می دانم که به آن بچه ی کوچک احمق، آدل، و حتی به آن پیرزن ساده لوح علاقه ی زیادی پیدا کرده ای؟»
_ «بله، آقا؛ هر دوی آنها را، هر کدام از جهتی، دوست دارم.»
_ «و اگر از آنها جدا بشوی تأسف خواهی خورد؟»
_ «بله.»
گفت: «افسوس!» آهی کشید و اندکی مکث کرد. کمی بعد ادامه داد: «روال زندگی همیشه بر این است که تا آدم می آید چند صباحی در یک محل دلخواه با خیال راحت مستقر بشود ناگهان به او می گویند برخیز برو؛ زمان استراحت تمام شده.»
پرسیدم: «آیا باید بروم، آقا؟ باید ثورنفیلد را ترک کنم؟»
_ «فکر می کنم، بله، جین. متأسفم، جنت، چون در واقع نظر من این است که از اینجا بروی.»
این برایم یک ضربه بود اما نگذاشتم مرا از پا بیندازد.
_ «بسیار خوب، آقا. وقتی دستور رفتن داده شود آماده خواهم شد.»
_ «این دستور حالا داده می شود؛ لازم بود همین امشب دستور بدهم.»
_ «پس خیال دارید ازدواج کنید، آقا؟»
_ «د _ قی _ قاً، قط _ عاً؛ تو با تیزهوشی همیشگیت حقیقت را گفتی.»
_ «به زودی، آقا؟»
_ «خیلی زود، عزی...، یعنی دوشیزه ایر، و تو یادت می آید، جین، اولین بار من، یا شایعه، به وضوح این را گفتم که قصد دارم از این حالت تجرد چند ساله خارج بشوم و طوق مقدس ازدواج را به گردن بیندازم یا به عبارت دیگر، به اقلیم مقدس ازدواج قدم بگذارم _ خلاصه، قلب خودم را به دوشیزه اینگرام بدهم (او خیلی به سر من زیادست اما این مهم نیست _ آدم نمی تواند از موجود بسیار زیبایی مثل بلانش قشنگ من خیلی متوقع باشد) : خوب، همانطور که داشتم می گفتم، به من گوش کن، جین! تو که حالا در جست و جوی پروانه های دیگری نیستی، مگر نه؟ آن که دیدی فقط یک کفشدوزک بود، جانم، و «پروازکنان راه خانه را در پیش داشت». می خواهم چیزی را به یادت بیاورم: با بصیرت قابل احترامی که در تو می بینم، با آن دوراندیشی، محافظه کاری و تواضعی که شایسته ی شخص موظف و وابسته ای مثل توست می خواهم بگویم اولین بار تو مرا متوجه کردی که در صورت ازدواجم با دوشیزه اینگرام هم تو و هم آدل کوچک بهترست فوراً از این خانه بروید. من جنبه ی اهانت آمیز این پیشنهاد را که در واقع نوعی تهمت به شخصیت همسر محبوبم است نادیده می گیرم؛ در واقع، وقتی تو خیلی دور باشی، جنت، من سعی خواهم کرد آن را فراموش کنم؛ فقط به راه حل تو توجه خواهم داشت؛ راه حل مهمی که باید بر طبق آن عمل شود یعنی آدلم به مدرسه برود و تو؛ دوشیزه ایر، باید به محل دیگری برای تدریس بروی.»
_ «بله، آقا، من بلافاصله به روزنامه آگهی خواهم داد و ضمناً تصور می کنم» _ می خواستم بگویم «تصور می کنم بتوانم اینجا بمانم تا جایی برای خودم پیدا کنم» اما این را نگفتم چون حس کردم با گفتن یک جمله ی طولانی خود را به مخاطره ی اظهار ضعف خواهم انداخت برای این که دیگر لحن کلامم کاملاً در اختیارم نبود.
آقای راچستر ادامه داد: «امیدوارم تا تقریباً یک ماه دیگر عروس را بیاورم، و در طول این مدت خودم برایت کار و محل زندگی پیدا خواهم کرد.»
_ «متشکرم، آقا. متأسفم که به شما زحمت...»
_ «احتیاجی به عذرخواهی نیست! من به این موضوع توجه دارم که وقتی یک نفر مزدبگیر مثل تو وظیفه اش را به خوبی انجام داد حق دارد از کارفرمای خود متوقع باشد که هر کمکی از دستش برمی آید برای او انجام بدهد. در واقع، من قبلاً ترتیب این کار را داده ام: مادر همسر آینده ام به من اطلاع داده جایی را سراغ دارد که من گمان می کنم مناسب باشد. این کار بر عهده گرفتن تعلیم پنج دختر خانم دایونی سی یس اوگال مالک خانه ی بی ترنات واقع در کن آوت * ایرلندست. فکر می کنم از ایرلند خوشت بیاید. می گویند اهالی آنجا خیلی خونگرم اند.»
_ «خیلی دورست، آقا.»
_ «مهم نیست؛ دختری با عقل و هوش تو از رفتن به سفر یا دوری راه نباید باکی به خود راه بدهد.»
_ «مشکل من سفر نیست، دوری راه است. از این گذشته دریا هم مانع است و...»
_ «مانع از دیدن انگلستان، ثورنفیلد و...»
_ «بله؟»
_ «شما، آقا.»
این را تقریباً بی اراده گفتم؛ چنان اختیار از دستم به در رفته بود که اشکم سرازیر شد. با این حال، با صدای بلند گریه نکردم تا متوجه شود؛ از هق هق خودداری کردم. فکر خانم اوگال و خانه ی بی ترنات، فکر امواج آب شور و کف آلود که ظاهراً دست تقدیر میان من و اربابم که اکنون در کنارش قدم می زدم حائل می ساخت و فکر اقیانوسی به مراتب رام نشدنی تر _ ثروت، طبقه و آداب و رسوم _ که میان من و آنچه طبعاً و اجتناب ناپذیرانه دوست می داشتم وجود داشت، قلبم را پر از اندوه کرد.
دوباره گفتم: «راه دوری است.»
_ «بله، قطعاً؛ اما وقتی به خانه ی بی ترنات در کن آوتِ ایرلند رسیدی دیگر هرگز تو را نخواهم دید، جین. این، در واقع، مسلم است؛ من هیچوقت به ایرلند نمی آیم چون خودم زیاد علاقه ای به دیدن آن کشور ندارم. ما در این مدت دوستان خوبی بودیم، جین، مگر نه؟»
_ «بله، آقا.»
_ «وقتی قرار شد دو دوست از یکدیگر جدا بشوند میل دارند کمی کنار هم بنشینند. بیا تا همزمان با وقتی که ستاره ها در آسمان بالای سرمان زندگی درخشان خود را شروع کنند نیم ساعتی بنشینیم و با آرامش راجع به سفر و جدایی با هم حرف بزنیم. آهان، این درخت بلوط و این هم نیمکتی که زیر آن گذاشته اند. بیا، امشب در اینجا با آرامش بنشینیم هرچند تقدیر چنین خواسته که دیگر هرگز در چنین جایی کنار هم نباشیم.» خودش نشست و جایی هم برای من باز کرد تا کنارش بنشینم.
_ «ایرلند خیلی به اینجا دورست، جین. و من متأسفم که دوست کوچکم را به چنین سفر خسته کننده ای می فرستم. اما حالا که نمی توانم کار بهتری برای تو انجام بدهم آیا چاره ی دیگری هست؟ آیا فکر می کنی از اقوام من هستی، جین؟»
در این موقع اصلاً نمی توانستم جوابی بدهم چون بغض گلویم را گرفته بود.
گفت: «این را از این جهت می گویم که گاهی درباره ی تو احساس عجیبی به من دست می دهد _ مخصوصاً وقتی که نزدیک من هستی، مثل حالا. مثل این است که رشته ای از یک نقطه ی زیر دنده های چپم با رشته ی مشابهی در همان نقطه از بدن تو به طور ناگشودنی و محکمی به هم گره خورده. اگر آن کانال متلاطم و راه خشکی که بیشتر از دویست مایل است میان ما جدایی بیندازد می ترسم که آن رشته پاره شود و این احساس به من دست بدهد که قلبم مجروح شده. و اما تو، مرا فراموش خواهی کرد.»
_ «هرگز فراموش نخواهم کرد، آقا. خودتان خوب می دانید که...» دیگر نتوانستم ادامه دهم.
_ «جین، صدای آواز بلبل را در آن درختستان می شنوی؟ گوش کن!»
همچنان که گوش می کردم با حالتی متشنج می گریستم چون دیگر نمی توانستم برای خودداری از گریه خود را در فشار بیشتری بگذارم. ناچار تسلیم شدم. از فرط پریشانی می لرزیدم. وقتی توانستم حرف بزنم فقط گفتم ای کاش هرگز متولد نمی شدم، و ای کاش هرگز به ثورنفیلد نیامده بودم.
_ «برای این که از ترک آن متأسفی؟»
حرارت هیجان، که در اثر اندوه و عشق درونم شدت یافته بود، در تب و تاب تسلط بر من بود، و تقلا می کرد تا کاملاً مرا تحت اختیار بگیرد چون برای خود حق تسلط قائل بود: حق غلبه، زیستن، شوریدن و در نهایت، زمام کار را به دست گرفتن؛ بله، حق سخن گفتن. بنابراین گفتم:
_ «برای جدا شدن از ثورنفیلد غمگینم؛ ثورنفیلد را دوست دارم چون زندگی کامل و پرنشاطی _ ولو به طور موقت _ در آن داشته ام. در اینجا کسی مرا زیر پای خود له نکرده، متحجر نشده ام و کسی مرا تحقیر نکرده. از همصحبتی با آنچه در نظرم درخشان، پر توان و عالی است محروم نبوده ام. با آنچه مورد احترامم بوده، و با آنچه برایم نشاط انگیز بوده _ با یک روح مبتکر، نیرومند و رها از قیود، گفت و گو کرده ام. با شما آشنا شده ام، آقای راچستر، و احساس اجبار به جدایی مطلق و دائمی از شما برایم وحشتناک و ملال انگیزست. ضرورت این جدایی را درک می کنم؛ مثل ضرورت مرگ است.»
ناگهان پرسید: «از کجا متوجه این ضرورت شده ای؟»
_ «از کجا؟ شما، آقا، آن را در برابر من مطرح کردید.»
_ «به چه صورتی؟»
_ «به صورت دوشیزه اینگرام؛ یک زن اصیلزاده و زیبا، همسر آینده تان.»
_ «همسر آینده ام! چه همسر آینده ای؟ من همسر آینده ندارم!»
_ «اما خواهید داشت.»
در حالی که دندانهای خود را به هم می فشرد گفت: «بله، خواهم داشت! خواهم داشت!»
_ «در این صورت من باید بروم شما خودتان گفتید.»
_ «نه، باید بمانید! قسم می خورم، و این قسم را زیر پا نخواهم گذاشت.»
در حالی که حالتی شبیه خشم به من دست داده بود جواب دادم: «به شما می گویم که باید بروم! آیا فکر می کنید می توانم بمانم تا در نظر شما تبدیل به هیچ شوم؟ آیا فکر می کنید من یک آدم بی اراده و مثل یک آلت فعل بدون احساسم؟ و می توانم تحمل کنم که لقمه ی نانم را از دهانم بقاپند و جرعه ی آبم را از لیوانم خالی کنند؟ آیا تصور می کنید چون فقیر، گمنام، ساده و کوچکم روح و قلب هم ندارم؟ اشتباه می کنید! من هم روحم به اندازه ی شماست، و قلبم مثل شما کامل است! و اگر خداوند به من بهره ای از زیبایی و ثروت زیاد عطا کرده بود مثل حالا به آسانی از شما جدا نمی شدم؛ جدایی را به همین اندازه که حالا برای من سخت است برای شما هم سخت می کردم. من حالا با شما با مراعات آداب و سنن و رسوم قراردادی، و یا حتی با جسم فناپذیر حرف نمی زنم؛ این روح من است که روح شما را مخاطب ساخته؛ درست مثل آن است که هر دومان سر از قبر درآورده و در موضعی برابر _ همچنان که هستیم! _ در پیشگاه خداوند ایستاده ایم.»
آقای راچستر گفت: «همینطورست، جین!»
تکرار کردم: «بله، همینطورست، آقا. و در عین حال اینطور نیست چون شما دارای همسر هستید، یا وضع یک مرد متأهل را دارید، و با کسی که از شما پایین ترست عروسی می کنید _ با کسی عروسی می کنید که با هم توافقی ندارید _ با کسی که به عقیده ی من واقعاً عاشق او نیستید چون دیده ام و شنیده ام که با او رفتارتان جدی نیست و مسخره اش می کنید. من چنین پیوندی را حقیر می دانم، بنابراین از شما بهترم؛ بگذارید بروم!»
_ «کجا، جین؟ به ایرلند؟»
_ «بله، به ایرلند. عقده ی دلم را خالی کردم، و حالا می توانم به هر جا بروم.»
_ «جین، آرام باش! مثل یک پرنده ی وحشی دیوانه که پر و بال خودش را می کند اینقدر تقلا نکن.»
_ «من پرنده نیستم، و هیچ دامی برای من پهن نشده. یک انسان آزادم که اراده ی مستقلی دارم، اراده ای که برای جدا شدن از شما آن را به کار می گیرم.»
با سر برافراشته در برابرش ایستادم.
گفت: «و اراده ات سرنوشتت را معین خواهد کرد. من دستم، قلبم و سهمی از تمام ثروتم را به تو می دهم.»
_ «به این نمایش مضحک شما فقط می خندم.»
_ «از تو می خواهم زندگی را در کنار من بگذرانی؛ نیمه ی دوم من و بهترین دوست من در این عالم باشی.»
_ «برای چنین سرنوشتی شما قبلاً انتخاب خودتان را انجام داده اید، و باید بر سر قولتان باشید.»
_ «جین، چند لحظه آرام باش؛ تو بیش از اندازه به هیجان آمده ای. من هم باید آرام باشم.»
نسیمی از بالای خیابانِ درختان غار وزید، شاخه های درخت بلوط را لرزاند، بعد دور شد؛ به نقطه ی نامعلومی رفت. دیگر نبود. تنها صدایی که در آن لحظه شنیده می شد نغمه ی بلبل بود. با شنیدن نغمه سرایی آن دوباره به گریه افتادم. آقای راچستر آرام نشسته بود؛ و با قیافه ای مهربان و جدی به من نگاه می کرد. کمی طول کشید تا دوباره به حرف آمد؛ سرانجام گفت: «بیا کنار من، جین، تا درباره ی حرفهامان توضیح بدهیم و یکدیگر را بهتر بشناسیم.»
_ «هرگز کنار شما نخواهم آمد؛ من حالا از اینجا برکنده شده ام، و دیگر نمی توانم برگردم.»
_ «اما، جین، من می خواهم که تو همسر من باشی؛ آن کسی که می خواهم با او ازدواج کنم فقط تو هستی.»
ساکت بودم. تصور می کردم مرا مسخره می کند.
_ «بیا، جین. بیا اینجا.»
_ «همسر آینده تان میان ماست.»
برخاست، و با یک گام خود را به من رساند.
گفت: «همسر آینده ام اینجاست.برای این که شبیه من و برابر من اینجاست. آیا با من ازدواج می کنی، جین؟»
باز هم پاسخی ندادم، و باز هم خود را جمع کردم و از او کنار کشیدم چون هنوز حرفهایش را باور نداشتم.
_ «به حرفهای من شک داری، جین؟»
_ «کاملاً.»
_ «به من ایمان ندای؟»
_ «حتی یک سر سوزن.»
با خشم پرسید: «آیا به نظر تو من دروغگو هستم؟ شکاک کوچولو، متقاعد خواهی شد. من چه عشقی می توانم به دوشیزه اینگرام داشته باشم؟ هیچ، و این را تو خودت می دانی. او چه عشقی می تواند به من داشته باشد؟ هیچ، چون یک روز برای اثبات آن خود را به زحمت انداختم: شایعه ای ساختم و ترتیبی دادم که به گوشش برسد. آن شایعه این بود که ثروت من به اندازه ی یک سوم آنچه تصور می شود هم نیست. بعد از پخش این شایعه ظاهراً به طور اتفاقی او را ملاقات کردم تا ببینم نتیجه چه شده. خود و مادرش هر دو با سردی با من رو برو شدند. من نمی خواستم _ و نمی توانستم _ با دوشیزه اینگرام ازدواج کنم. تو را، تو موجود عجیب و کمابیش غیرطبیعی! را، مثل وجود خودم دوست دارم. از تو _ که به قول خودت فقیر، گمنام، و کوچک و ساده هستی _ تقاضا می کنم مرا به همسری بپذیری.»
من، که از جدی بودن و مخصوصاً خودمانی شدن او، کم کم به صداقت او پی می بردم با تعجب پرسیدم: «چی، از من! منی که در این دنیا هیچ دوستی جز شما ندارم _ آن هم اگر دوست من باشید _ و حتی دارای یک شیلینگ بیشتر از آن پولی که به من داده اید، نیستم؟»
_ «از تو، جین. من باید تو را برای خودم بخواهم، کاملاً برای خودم. آیا از آنِ من خواهی شد؟ بگو بله، زود.»
_ «آقای راچستر بگذارید صورتتان را ببینم؛ به طرف نور ماه بگردید.»
_ «چرا؟»
_ «چون می خواهم افکارتان را از چهره تان بخوانم. بگردید!»
_ «بیا، جین، این هم صورتم؛ جز یک صفحه ی مچاله شده و خط خطی چیز دیگری نیست که بتوانی بخوانی. یالا. بخوان. فقط عجله کن چون دارم رنج می برم.»
چهره اش خیلی آشفته و خیلی سرخ شده بود؛ خطوط آن برجستگی خاصی داشتند، و در چشمانش فروغ عجیبی می درخشید.
با هیجان گفت: «اوه، جین، مرا شکنجه می دهی! با آن نگاه جست و جوگر و در عین حال صادقانه و محبت آمیزت مرا شکنجه می دهی!»
_ «چطور می توانم شکنجه بدهم؟ اگر شما صادق باشید و پیشنهادتان حقیقت داشته باشد تنها احساس من نسبت به شما باید حقشناسی و اخلاص باشد؛ این چشمها نمی توانند شکنجه بدهند.»
ناگهان گفت: «حقشناسی!» بعد با حالتی آشفته افزود: «زود درخواستم را بپذیر، جین. مرا با اسم کوچکم صدا کن و بگو ادوارد با تو ازدواج خواهم کرد.»
_ «آیا جدی هستید؟ (حقیقتاً مرا دوست دارید؟) آیا صادقانه از من می خواهید که همسر شما بشوم؟»
_ «بله، بله. اگر برای قانع شدنت قسم لازم باشد قسم می خورم.»
_ «در این صورت با شما ازدواج خواهم کرد، آقا.»
_ «ادوارد، همسر کوچولوی من، بگو ادوارد.»
_ «ادوارد عزیز!»
گفت: «بیا پیش من. حالا کاملاً بیا پیش من.» و بعد، در گوشم گفت: «مرا خوشبخت کن، من هم تو را خوشبخت خواهم کرد.»
لحظه ای بعد گفت: «گوش شیطان کر!» و فوراً افزود: «و هیچ بشری دخالت نکند. جین متعلق به من است، و من از او نگهداری خواهم کرد.»
_ «کسی نیست که دخالت کند، آقا. من خویشاوندی ندارم که خودش را جلو بیندازد.»
گفت: «حالا که نداری چه بهتر.» اگر او را کمتر دوست می داشتم ممکن بود طرز حرف زدن و نگاه کردن شاد و پر شور او را دور از نزاکت بدانم؛ اما در حالی که کنارش نشسته و از آن کابوس جدایی بیدار شده _ و به بهشتِ پیوند فراخوانده شده _ بودم فقط به سرچشمه ی لطفی می اندیشیدم که آب فراوانی از آن می جوشید، و به من عطا شده بود تا از آن بنوشم و سیراب شوم. پیاپی از من می پرسید: «آیا احساس خوشبختی می کنی، جین؟» و من هم پیاپی پاسخ می دادم: «بله.» بعد زیر لب گفت: «این کفاره خواهد بود. مگر نه این است که او را بی دوست، ناامید و دلتنگ دیده ام؟ آیا از او محافظت نخواهم کرد، او را عزیز نخواهم داشت و مایه ی تسلی او نخواهم بود؟ آیا قلبم خالی از عشق است، و آیا به قولم وفادار نخواهم بود؟ این در محکمه ی عدل الهی کفاره خواهد بود. می دانم که آفریدگار من آنچه را انجام می دهم به عنوان کفاره خواهد پذیرفت. در برابر قضاوت مردم، خودم را بیگناه می دانم؛ برای نظر مردم اهمیتی قائل نیستم.»
ادامه دارد...
نویسنده: شارلوت برونته

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت سوم