سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان کوتاه/ پستچی- چیستا یثربی- قسمت بیست و نهم


آخرین خبر/ داستان عاشقانه و بسیار جذاب پستچی چند وقتی است در فضای مجازی پخش شده، چیستا یثربی نویسنده و فیلمنامه نویس معروفی است که این بار یک داستان واقعی را در فضای مجازی به اشتراک گذاشته است. با توجه به اقبال مخاطبان، این داستان را در بخش کتاب خواهید خواند. هر شب همین ساعت با داستان جذاب پستچی در کنار شما هستیم، با ما همراه باشید.
لینک قسمت قبل

..بدون تو میمیرم.این جمله را علی با چنان معصومیتی گفت که مرا به چهارده سالگی برد.وقتی برای اولین بار در خانه را باز کردم و آن پسرک قدبلند موطلایی را دیدم که پیک الهی بود! آنجا میماندم؟بی اجازه پدر،هرگزشبی جایی نمانده بودم.حسی در درونم میگفت:فرار کن چیستا! نباید اینجا بمانی و حس دیگری میگفت:این مردعاشق توست و تو عاشق او.چرا حالا که به تو احتیاج دارد، بایدتنهایش بگذاری؟ حالش طبیعی نبود،غم مرگ مادر و اهانتهای ریحانه درنامه ای که به آینه چسبانده بود،توان قهرمان مرا گرفته بود.به پدر زنگ زدم.میدانستم مخالفت میکند.خانه نبود.باید خودم تصمیم میگرفتم و گرفتم،میمانم!علی جای مرا روی کاناپه انداخت و خودش کف زمین دراز کشید.گفت:میدونی من بلد نیستم به کسی بگم عاشقتم؟گفتم:منم خوب بلد نیستم.گفت ازمن بهتر بلدی.گفتم:خب که چی؟اصلا چقدر منو میشناسی علی؟گفت میدونم اگه بخوای کوهو تکون میدی! اگه آدم ایمان نداشته باشه،انقدر توان نداره.تو از من چی میدونی؟ یه مبارز که خوب میکشه؟ گفتم:یه ادم که خوب عاشقه،که مردمشو دوست داره و اگه لازم باشه از خانواده یا کشورش دفاع کنه، از هیچی نمیترسه،حتی کشتن! مثل پهلوون قصه ها!گفت از من میترسی؟خنده ام گرفت،چه سوالی!به خاطر نامه ریحانه؟ معلومه که نه! من از وقتی فهمیدم دانشگاهو ول کردی، رفتی جنگ،خوب شناختمت.گفت کاش محرمیتو به هم نمیزدیم.گفتم که چی میشد؟چشمانش در تاریکی میدرخشید.گفت:دلم میخواست موهاتو ببینم،هیچوقت ندیدم!خرماییه،مگه نه؟خوابشو دیدم.. علی خوبی؟ریحانه فرار کرده،مادرت رفته و من بی اجازه پدرم اینجام.اونوقت فقط آرزو داری موهای منو ببینی؟موهام بلنده،آره!خرمایی.به سمت من نیم خیز شد.گفت تقصیر خودم بودیا جنگ،یا هر چی.دلمو تبعید کردم که بت فکرنکنم!آدم عاشق هر چقدر فرارکنه،راه دوری نمیتونه بره.گفتم کجای قلبت جا دارم علی؟ گفت:سرتو بذار رو سینه م تابفهمی.هر دو سرخ شدیم.از نور کم پنجره نمیدیدمش.ولی میدانستم که او هم سرخ شد.گفت:ببخشید.گفتم:فردا!صدای تند قلبش را میشنیدم.از کاناپه پایین آمدم.حالت خوبه؟گفت:میشه یه دقیقه بری! ببخشید!یه کم دورتر...بشین رو مبل! انگار کار بدی کرده باشم روی مبل نشستم.گفت، من دوست دارم بچه اولمون دختر باشه.اسمشو میذارم دعا.چون خدا بادعای من تو رو بهم داد.گفتم:چشماتو ببند-چرا؟دستهایم را روی چشمهایش گذاشتم.گفت؛ هلال ماهو دیدم.یه آرزو کن!گفت اینکه هیچوقت ازم ناامید نشی!هنوزحرفش تمام نشده بود که درباز شد.نور چراغ مثل کارد!ریحانه با چند ماموردم دربود.گفت:اگه زنا نیست چیه؟بتون که گفتم.کثیفن!بگیرینشون!.
ادامه دارد..

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
داستان پستچی...چیستا یثربی...قسمت نهم